تقدیم به حضرت شهسواری و مابقی دوستان
این که چه شد از مدرسه رمان سر درآوردم و چطور پنجشنبه ها برایم شد قصه ای مفصل، بماند برای وقتی دیگر. همین را بگویم که بر می گردد به دوره شهرکتاب. شهرِ کتابِ خیابانِ بخارست. آن جا محمدحسن شهسواری یک دوره ی سه ترمی طرحی کرده بود و اسمش را گذاشته بود شیوه ی چگونه فکرکردن به رمان. یک همچین چیزی. خوب یادم نیست.
از این ها که بگذریم فکر می کنم در زندگی هرکسی مکان ها و زمان هایی وجود دارد که برایش یک خصوصیتی پیدا می کنند، خصوصیتی که باعث می شود آن زمان و مکان تبدیل شوند به جزیی از زندگی اش. تکه ای پاک نشدنی، حتا اگر سال ها از آن واقعه بگذرد و گرد گذر زمان بر آن بنشیند. برای من جنس مدرسه رمان و پنجشنبه ها از این نوع بود. وقتی یک سال و خورده ای پنجشنبه ها راس یک ساعت مشخص- دقیق تر بگویم، دوعصر- دور یک میز جمع شوی بی آن که خودت بخواهی ناخودآگاه چیزی شکل می گیرد و آن چیز بخشی از تو می شود.
اجازه بدهید از این وراجی ها دور شوم و بروم سر اصل مطلب. یکی از همین پنجشنبه ها بود که باید راس ساعت همیشگی- همان دو بعدازظهر- در یکی از اتاق های شهرستان با دوستانی که این متن را به آن ها تقدیم کردم دور یک میز جمع می شدیم. دیر شده بود. باید خودم را می رساندم و فصل هایم را تحویل می دادم. روال گروه ما این طور بود. هر دو پنجشنبه فصل هایمان را تحویل می دادیم و قبلی ها را با حاشیه نگاری استاد تحویل می گرفتیم.
پنجشنبه ایی بود. توی خیابان گرفتارشدم. مثل همه که گرفتار می شوند. مثل گرفتاری آن پیرمرد و باریکه جوی در داستان انفجار بزرگ گلشیری. از آن گرفتاری ها. طبق معمول زودتر ازخانه زدم بیرون. قبل از دوازده، گرفتارشدم تا ده دقیقه به دو. شهسوادی تماس گرفت: کجایی؟ تشریف می آرید؟ گفتم بله. دو و ده دقیقه شده بود. با سواری راه افتادم . ده دقیقه، یک ربع به چهار رسیدم مترو پایانه جنوب. پله برقی عابر پیاده خراب بود. پله ها راچند تا یکی بالا رفتم و چند تا یکی پایین. داشتم فکر می کردم که بی خیال مترو و تاکسی شوم و موتور بگیرم که شهسواری زنگ زد.
-کجایی؟
جوری گفتم نزدیکم انگار پشت در ساختمان شهرستان ادب باشم. گفت ما کارمان تمام شده. گفتم تا چهار می رسم. فقط می خواستم فصل ها را تحویل داده باشم والا دورهمی دو ساعته از کفم رفته بود.
موتور. موتور تنها راه چاره بود. خودم را به موتوری ها رساندم. چند نفری فهمیدند عجله دارم. یکی از آن چند نفرجلو آمد و گفت هنرمندی؟ فکر کنم این را از کلاه کپ ترکی و بارانی بلند و کیف و خط ریشم حدس زده بود. موهای فر شده و عینک قاب کائوچویی مشکی هم بی تاثیر نبود البته.
مانده بودم بگویم هنرمندم یا نه. با خودم گفتم جواب مثبت مشکل گشاست. لابد هنر دوست است و دل می سوزاند و همین باعث می شود سریع تر مرا برساند به مقصد. ازطرفی هنرمندبودن و چوبله سوبله حساب کردن همان. با پانزده هزارتومان موجودی ریسک بود بگویم هنرمندم. چرتکه انداختم و گفتم حتا اگر مسیرش هفت هشت تومان باشد دو برابرش پانزده تومان می شود. دل به دریا زدم و بی خیال پول برگشت شدم. گفتم می نویسم. گفت چهارده تومان. بی چانه قبول کردم. شال و کلاه کرد و هندل زد. گفت توی این ترافیک آخر هفته جوری می برمت که پانزده تومان بدهی. گازش را گرفت و انداخت توی خیابان ها. خیابان یک طرفه و چراغ قرمز و این ها حالی اش نبود. فقط می خواست نگران نباشم. هی می گفت سفت بچسب. سفت می چسبیدم و دعا می کردم. دعا می کردم بی قضا و بلا برسیم به مقصد.
توی راه بعد از این که وضع مملکت را با فحش آب کشید و گذاشت کنار، از کارهای هنری اش و همکاری با فلان کارگردان و بهمان بازیگر رونمایی کرد. می گفت و می راند. از فیلمی که در آن نقش کوتاهی بازی کرده بود و از رفاقتی که بعد از بازیگری اش بین او و آقای کارگردان جوش خورده بود. ساعتم را نگاه کردم. از چهار گذشته بود. کیفم را محکم زیر بغل زدم و با شهسواری تماس گرفتم. گفتم با موتور دارم خودم را می رسانم. گفت تا می آیی من پایین توی پیاده رو منتظر می مانم.
سرتان را درد نیاورم. آقای راننده تاکیدش این بود که پاهایم را محکم به او بچسبانم و تحت هیچ شرایطی جدا نکنم. چشمتان روز بد نبیند. دویست متر مانده بود به سه راه طالقانی که پایم از بدن راننده جدا کردم. یعنی خودم جدا نکردم، خودش ناگهانی جدا شد. ترافیک بود. یک مرتبه راننده موتور را کج کرد و از خیابان زد به دل پیاده رو. همین جابجایی کافی بود پای چپم یک لحظه از او جدا شود. جدا شدن همان و گیر کرده به لوله ی گاز پیاده رو همان. چنان زانویم خورد به لوله ی کوتاه اما کلفت گاز که احساس کردم لگنم جابجا شد. واقعن یک تکانی هم خورد اما آخ نگفتم. بازوی راننده را چنگ زدم. همان طور که می راند گفت چی شده. گفتم زانوم. دست گذاشت روی زانویم و مشت و مال کرد. هی می گفت ببخشید. هی افسوس می خورد چقدر خوب آمدیم اما این چند متر آخر را خراب کردیم. من هم تند تند تقصیر را از گردن او بر می داشتم تا کمتر لابه کند. قبل از سینما صحرا ایستاد. بی حرف پانزده تومان گذاشتم کف دستش، چشم چرخاندم آن ور خیابان. هنوز خون گرم بودم اما می لنگیدم. درد نداشتم. زانویم سر شده بود. بی حس. شهسواری کوله اش را روی دوش انداخته بود و قدم می زد. رفتم آن ور خیابان. دردم هی بیشتر می شد. شهسواری متوجه درد پایم شد. قضیه را برایش تعریف کردم. بیشتر به روضه شبیه شد. هفته ی بعد حال زانویم را پرسید و گفت قبل از این که کتابت چاپ شود و رسما وارد ادبیات شوی خودت را برای ادبیات اثبات کردی. می گفت تو جانباز راه ادبیاتی و این چیز کمی نیست، قدرش را بدان.
پانوشت:
مهدی زارع، مهدی صفری، سلمان کدیور و خانم اعظم عبدالهیان همان مابقی دوستان اند که این روایت به آن ها تقدیم شد.
یونس عزیزی