محمد قائم خانی میگوید همه کسانی که داستان بلند «یک فصل در کوبیسم» را خواهند خواند، در ساختن آن شریک بودهاند.
داستان بلند «یک فصل در کوبیسم» را مؤسسه شهرستان ادب به قلم اعظم عبدالهیان به تازگی منتشر کرده است. این کتاب داستانی اجتماعی دارد و از زبان یک زن جوان سعی در نگاهی به زندگی و هستی شناسی زنان جوان در مواجهه با زندگی روزمره دارد. محمد قائم خانی از داستاننویسان و منتقدان ادبی مدرسه رمان مؤسسه شهرستان ادب در ادامه به این اثر داستانی نگاهی انداخته که آن را میخوانیم:
وقتی عنوان «یک فصل در کوبیسم» را میبینید، احتمالاً انتظار دارید که با کتابی خاص مواجه باشید که سعی کرده تمام عناصر داستان را از هم بپاشاند و وجهی آوانگارد از روایت را نشان بدهد. اگر این طور است، احتمالاً شما با نویسنده کتاب بر سر معنای هنرِ پس از دوره مدرن توافق ندارید. شما واپاشی را جز لاینفک آن میدانید و او، خیر. مرکزیت گریزی نزد شما به گونهای است و نزد نویسنده طوری دیگر. نزد شما «گریز» اصل است و مرکز، بهانه گریز. شاید نزد نویسنده «مرکزیت گریزی» تنها یک فاصله است، فاصلهای که معنایی جز از دوری و تنهایی دارد.
در میان فارسی زبانان، ترکیب «شالوده شکنی» یا حتی «ساختارشکنی»، انرژی نهفته در کارهایی این چنینی را نمیرساند. نزد ما ساختار موجودیتی ایستا دارد، اما در نگاه انسان غربی، ساختارها میتوانند ایستا یا پویا باشند. و از آنجا که هنر مدرن دارای مرکزیتی بسیار قدرتمند در ساختار بود، به گونهای که همه عناصر را به سمت نقطه کانونی میکشید، جنبشهای ضدساختاری بعد از آن، نوعی مبارزه با آن انرژی قدرتمندی محسوب میشدند که همه چیز را در خود میبلعد. اما با عبور این مکاتب از صافی ذهن ما، هم انرژی زیاد کارهای مدرن از نظر ما پنهان ماند، و هم مبارزه مستتر در کارهای پس از آن. به گونهای که کارهای نو نزد ما، تبدیل به مجموعهای از تکهاشیاء شد که روی زمینه هنری کنار هم پرت شدهاند.
دیگر گریز و مبارزهای که برای غربیها جز لاینفک چنین هنرهایی بود، در کارهای فارسی دیده نشد تا به کلیت اثر هنری، معنا ببخشد. این شد که کارهای به اصطلاح آوانگارد ما، صرفاً گریزی شد برای گریز، بدون اینکه همه این فرارها واجد معنایی باشد. اشتباهی هم در فهم نهیلیسم پیدا کردیم و پنداشتیم که همین تکه تکه بودن و معنا نداشتن، همان نهیلیسم است؛ که باز هم با آنچه در منشأ از ویژگیهای نهیلیسم محسوب میشود، فاصله دارد. این شد که ما فکر کردیم با جمع کردن تکه پارههایی از عناصر به ظاهر متفاوت یا حتی متضاد، وارد وادی چنین هنرهایی شدهایم و دیگر رنج معنابخشی در خلال مبارزه را بر خود هموار نکردیم. اما «یک فصل در کوبیسم»، چنین گاهی به شالوده شکنی ندارد، و از پس عناصر روایی، به دنبال معنایی میگردد. خوب است کمی بر کار خانم عبداللهیان تمرکز کنیم تا تفاوت این دو نوع نگاه به شالوده شکنی را در چنین هنرهایی درک کنیم.
وقتی کتاب را تمام میکنی، یا نه، حتی از همان فصلهای سوم و چهارم به بعد، احساس میکنی بهار شخصیتی رهاشده و معلق است. بقیه هم دست کمی از او ندارند و خط و ربطشان به جایی معلوم نیست. خیلی وقتها باید مکث بکنی و با خودت بیندیشی که این تصمیم یا رفتار به کدام بخش از زندگی بهار مرتبط است؟ البته هرچه که پیشتری بروی و به فصول آخر نزدیک تر شوی، کمتر نیاز به درنگ پیدا میکنی و ذهنت همزمان با خواندن روایت داستان، این کارها را انجام میدهد. به خصوص که با گذشت هرچه بیشتر فصول، مغزت عادت کرده که این کار را سطر به سطر انجام دهد و دیگر به این نوع از داستان گویی عادت کرده. شاید بزرگترین اثر جملههای رهاشده داستان، همین تربیت ذهن باشد. جملههایی که فاعل بسیاری شأن حذف شده و ارجاعات اولیه بخش مهمی از ضمیرهایش معلوم نیست. انگار مرجع ضمیر هم کنار فاعل یا گاهی مفعول، رهاشده و معلق است. خواندن این جملاتِ جدا جدا و دیدار با شخصیتهای چند تکه، شما را آماده میکند تا با پیرنگ رها و بی چفت و بست کار کنار بیایید.
شما نمیتوانید در هر اتفاق از نویسنده بپرسید که «چرا چنین اتفاقی افتاد؟» یا حداقل تا قبل از تمام کردن کل کتاب نمیتوانید بپرسید. حوادث ناگهان میآیند و میچسبند و گاهی ناگهانی هم میروند. شما تنها فرصت دارید مشاهده کنید تا مبادا اتفاقی کوچک را از دست بدهید، چون به تجربه فصول قبل دریافت شاید که جزءجزء این داستان میتواند نقشی سرنوشت ساز در انتهای کار داشته باشند. به عبارتی شما در صحنه رها شده اید تا تماشاگر خطوط روایی گذرایی باشید که قرار نیست در نقطه گره یا بحران به هم برسند. از این رو توصیف صحنهها هم به همین شیوه انجام میشود. بخش کوچکی از صحنه توصیف میشود و بعد رها میشود اما روایت همچنان ادامه دارد و شما باید صحنهای را که در ذهن ساختهاید، طوری تغییر بدهید که با توصیفات اجمالی دیگری که ارائه میشوند، سازگار باشند. در تمام این صد صفحه، ذهن شما با همه عناصر داستان درگیر است و مشغول پیوند زدن ابتدا و انتهای جملات و توصیفات و شخصیتها و حوادث است و جهان داستان را، به معنای واقعی کلمه برای خودش میسازد.
همان طور که سعی کردم در بند قبل نشان بدهم، تکهتکه داستان «یک فصل در کوبیسم» و جداجدا افتادن عناصر آن برای مبارزه با مرکزیتی پرفشار که همه چیز را در خود میمکد نیست، بلکه به عکس، برای جلب مشارکت مخاطب در دوختن بندهای جدا و رسیدن به یک کل است. کلی که پیش از روایت اصلاً وجود ندارد که بخواهد خودش را بر خواننده تحمیل کند، بلکه یک کل که اساساً با مشارکت او ساخته شده و به همان میزان، متعلق به او هم هست. این نحوه برخورد با عناصر داستان، نه تنها در راستای معنی زدایی نیست، بلکه زمینه ساز ساختن معانی محکم و یقین آوری است. یقینی که نه به خاطر اعتماد مخاطب به نویسنده، که به دلیل حضور او در حین ساختن داستان برایش ایجاد شده است. به همین دلیل است که فصل آخر داستان ما را پس نمیزند، چون اصلاً بیرون از ما شکل نگرفته تا غریبه بنماید. ما همراه همه عناصر که با حوصله در فرآیند روایت به اصل اولیه شأن بازگشتهاند، به خویشتن برگشتهایم و به خودمان میاندیشیم. همان طور که بهار با با خودش صادق بوده، با دوستانش صادق بوده، با کارش صادق بوده، و همان طور که نویسنده با «ما» مخاطب صادق بوده، ما نیز با بازگشتی صادقانه، به زندگی خویش بازگشتهایم و در این مسیر، تحت فشار نیرویی مرکزی (همانند روایتهای مدرن) نبودهایم. به عبارت بهتر، هرچند عناصر داستان رها شده بوده، ولی اصل داستان معلق و پادرهوا بوده و نویسنده به ما مخاطب تکیه داشته است. این است که میتوان فاصلههای موجود در «یک فصل در کوبیسم» را نه به خاطر تنهایی شخصیتها و نویسنده و ما، بلکه حرمت گذاری به حریم انتخاب و آگاهی ذهن ما دانست. همه ما که «یک فصل در کوبیسم» را خواهیم خواند، در ساختن آن شریک بودهایم.