شهرستان ادب به نقل از خبرگزاری تسنیم:
1. بیشک همۀ کسانی که گذرشان از اربعین به کربلا افتاده، وقتی رانندۀ عربزبانِ عراقی در دل تاریکِ شب، بهناگهان پا روی ترمز گذاشته و فرمان را سریع پیچانده و ماشین را در فرعی انداخته، دلشان هری ریخته است. البته این دوـسه سال اخیر که نه، قبلترها که داعش قدرتنمایی میکرد. چه میکنی اگر آن دلهره همینطور ادامه یابد و تو شکت به یقین مبدل شود که بله، افتادهای در دست یکمشت حیوان وحشی، بَلهُماضلّ.
آنهایی که خودشان را برای روز مرگ ساخته بودند، وقتی مرگ را رو در روی خودشان دیدند، تازه متوجه شدهاند که مرگ تا چه اندازه بزرگ و تصورشان نسبت به مرگ تا چه حد ناقص بوده است. حال شما تصور کن، جوانی لایِ پر قو بزرگ شده، در عنفوان جوانی مثل خیلی از امروزیها تنها خونی که دیده، خون کشتهشدن شخصیتهای بازیهای کامپیوتری بوده و تنها دغدغهاش گذراندن درسها و واحدهایش در دانشگاه و رتبۀ اولشدن و این قبیل مسائل بوده است.
2. همان اول داستان، امیرعلی گیر داعشیها میافتد و داستان از اینجا خواندنی میشود. موضوع رمان، بسیار ناب است و آن بخشی که مربوط به امیرعلی و داعشیهاست، الحق که خواندنی است و کشش و تعلیق بسیار زیادی دارد.
داستان دو پاره میشود؛ بخش اول مربوط به قبل از سفر کربلاست، تا آنجایی که شخصیت اصلی داستان گیر داعشیها میافتد و برگشتهای بسیار به این یادآوری از زندگی گذشتهاش و به آن خاطرۀ خوشش از زندگی که در لابهلای دنیا گیر افتاده است. طبیعی است که نویسنده در این بخش، تمام توانش را گذاشته تا شخصیت امیرعلی، امین، الهه و دیگران و دیگری را برایمان جا بیندازد و نازپروردهبودن امیرعلی را به ما نشان بدهد. بخش دوم مربوط است به برخورد امیرعلی با داعش و امر جدی به نامِ نامی حضرت مرگ.
بخش اول
تقریباً یکفصل، گاهی هم دوفصل در میان، در میانۀ بخش دوم میآید. به گمان من این بخش، داستان نیست و به خاطره پهلو میزند. آن هم خاطرهای که هیچتعلیق و کشش خاصی ندارد و بیشتر از زیادهگوییها پر است. البته جاهایی تعلیق پیدا میکند مثل آن وقتی که امیرعلی با پدرش به کوه میرود و میخواهد از روی آن دره بپرد، اما غالباً از بیتعلیقی رنج میبرد. زیادهگویی رنجی است که بسیاری از داستانها را دچار کرده و حوصلۀ خواننده را سر میبرد. داستان خوبی مثل «بیکتابی» نیز از این زیادهگویی در امان نمیماند و به داستانی متوسط تبدیل میشود. کاش نویسنده برای این بخش داستان، چارهای میاندیشید و برایش خط داستانیِ درستودرمانی دستوپا میکرد. شما میتوانید از صفحۀ پنجاه به بعد، بخشهای مربوط به گذشتۀ امیرعلی را نخوانید و مطمئن باشید که چیز خاصی را از دست ندادهاید. من این کار را امتحان کردم؛ بخشیهایی از گذشتۀ امیرعلی را جا گذاشتم و نخواندم؛ وقتی برگشتم دیدم چیز خاصی را از دست ندادهام. حتی شعرهایی که آخرهای داستان لابهلای مداحیها نوشته میشود، بار اضافهای است بر شانههای داستان و داستان را سخت و سنگین پیش میبرد. چرا باید متن شعر مداحی را در رمان آورد؟ همان که اشارهای به مصرع اول یا دوم بشود، کافی نیست؟ من اگر جای نویسنده بودم حذفشان میکردم. شاید کسانی باشند که بتوانند با خواندن این اشعار حس بهتری پیدا کنند، اما در یکنظر کلی این اشعار آن هم آنطور پیدرپی، به روایتِ داستانی ضربه میزند؛ چراکه بهطورمستقیم دربارۀ هیچیک از شخصیتهای داستان نیست و در خدمت داستان قرار نمیگیرد؛ نه فضاسازی را کامل میکند و نه بعدی از شخصیتها را به ما باز مینمایاند.
این که نویسنده، شخصیت داستان را جا به جایِ زندگی نشان میدهد تا خواننده با تمام زوایای نازپروردهبودن امیرعلی آشنا شود کار خوبی است، اما روایت وقتی شکل شکیل و مقبولی پیدا میکند که تعلیق داشته باشد. تعلیق، عنصر اصلی و مهمی است که نویسنده در این بخش آن را نادیده میگیرد. پس بخش دوم داستان باید جور این بیتعلیقی را بکشد. همین باعث میشود داستان شبیه یکنمودار سینوسی از آب دربیاید؛ بخشی در اوج تعلیق و هیجان و بخشی دیگر در انتهای بیتعلیقی و ملال.
در تمام بخش اول، این حس را داشتم که خاطرات وبلاگی پسر مذهبی لوسی را میخوانم که هیچتعلیق، کشش و فایدهای ندارد و میخواستم زودتر آن را تمام کنم تا به بخشی برسم که برایم بسیار خواندنی و نو و بدیع بود. بخشی که پسری مذهبی با تمام نواقصش با داعش روبهرو میشود و همۀ گذشتهاش را از دست میدهد. دنبالکردن اثر مرگ در جان انسانی مثل امیرعلی برایم زیبا بود.
بخش دوم
بیشک همۀ کسانی که گذرشان از اربعین به کربلا افتاده، وقتی رانندۀ عربزبانِ عراقی در دلِ تاریک شب، به ناگهان پا روی ترمز گذاشته و فرمان را سریع پیچانده و ماشین را در فرعی انداخته، دلشان هری ریخته است. البته این دوـسه سال اخیر که نه، قبلترها که داعش قدرتنمایی میکرد و امیرعلی نهتنها دلش که تمام زندگیاش در تقابل با کسانی که وحشیتر از آنان کمتر انسانی در این تاریخ دیده است، لحظهبهلحظه فرو میریزد.
در این بخش، سیر خط داستان بسیار خوب پیش میرود. شخصیتها خوب پرداخته میشوند و در موقعیتهای فراوان مرگ و زندگی قرار میگیرند. باورپذیری داستان، با این که در کشوری است که ما تصور درستی نسبت به آن نداریم، بسیار بالاست. صحنهسازیها بسیار بهجا و بادقت انتخاب شده است. تعلیق داستان تا به آخر، دل را به لرزه میاندازد. جان امیرعلی در این اتفاقها زیر و زبر میشود. شاید خود نویسنده نیز این بخش داستان را بیشتر دوست داشته باشد. من این بخش را بسیار دوست داشتم و باید اقرار کنم که پای امیرعلیِ در چنگ داعش گریه کردم.