یونس عزیزی -
آرمان، آرزو و اهدافی که فرد برای خود تعریف میکند همان موتور محرکهی او به سمت پیشرفت و ترقی به حساب میآید. موتوری که گاه باعث میشود رنج تنهایی را تحمل کند، روزهای سخت را تجربه و حتا برای آرزوها دل از خانه و کاشانه بکند و دست به مهاجرت بزند.
بهارِ «یک فصل در کوبیسم» همین ویژگیها را دارد. دختری است خواهان پیشرفت؛ و برای رسیدن به آرزوهای خود علی رغم میل پدر و مادرش مهاجرت را انتخاب میکند. او نیز مثل هر شهرستانی دیگری اولین و تنها گزینهاش تهران است. گزینهای که بیشتر از آن که انتخاب باشد اجباری در آن نهفته است. حتا اگر کسی در شهرهای بزرگی همچون اصفهان، تبریز و شیراز زندگی کند هُمای خوشبختیاش ختم میشود به تهران. شهرستانهای کوچکتر و دورافتادهتر و محرومتر که گماند و ناپیدا.
مساله مهاجرت به تهران و آسیبهایی که متوجه فردِ مهاجر میشود به تنهایی میتواند موضوع پایاننامهها و مقالات اجتماعی شود اما در این مختصر همین قدر اشاره کنم که سیاستهای غلط، عدم توزیع عادلانه امکانات و هزار و یک دلیل دیگر تهران را فربه کرده؛ و همین فربهگی کافی است انسان های مستعد شب را با رویای تهران به روز سپری کنند و روز را به شب.
شاید تهران بتواند بخش بزرگی از نیازهای ما را ارضاء کند اما مهاجرت به تهران آغازی بر آسیبها و تهدیدهایی است که میتواند فرد را از نفس بیندازد. اگر پیرو نویسنده «یک فصل در کوبیسم» کمی تراژیکتر به قضیه نگاه کنیم و فرد مهاجر را یک دختر تنها به نام بهار انتخاب کنیم که با قلبی پاک به تهران مهاجرت میکند مساله دراماتیکتر خواهد شد. انگار همیشه انسانهای سادهدل و خوشباور که نگاه انسانی به پیرامونشان دارند بیشتر در معرض آسیباند. توگویی باید گرگ باشند تا بتوانند از خود دفاع کنند.
درست است که زخم آدمها را بزرگ و کارکشته میکند و احتمالا دوراندیدهتر اما نه برای همه. اکثر آدمها در مقابل آسیب می شکنند، خم میشوند و خُرد. ممکن است یک فرد در موقعیت بحرانی صاحب تجربه شود و به اصطلاح یک پیراهن بر پیراهنهای پارهاش افزوده؛ اما هیچ تضمینی وجود ندارد از بحران جان سالم به در ببرد و مجالی دست دهد تا بتواند از تجربهاش استفاده کند. زمان آنقدر بیرحم و سنگدل است که گاهی اجازه این تجربهبازیها را به ما نمیدهد.
اعظم عبدالهیان با به تصویر کشیدن مصائب یک دخترِ مهاجرِ تنها و نمایش ستمها و کجخلقیها نسبت به زنان، که به درستی از پس آن برآمده به همین اکتفا نکرده و چارهاندیشی هم کرده است. او از پس رنجها و زخمی که بر قلب بهار نشسته با تصمیمی که بهار میگیرد یک پیشنهاد فراروی مخاطب قرار میدهد؛ پیشنهادی به نام بازگشت. میان همهی راه حلهایی که در هنگام برخورد با مشکل به ذهن انسان خطور میکند بازگشت میتواند یکی از گزینههای تصمیمساز باشد، و البته مهمترین گزینه. بازگشت به خود، به درون، به اصالت و حتا به جغرافیا.
بازگشت برای ساختن دوباره، برای بازسازی و بهسازی، برای تجدید قوایی که منجر به ادامه مسیر زندگی میشود. بهار از پس همهی محنتها، زمانی که به این درک میرسد که نباید زخمها را چسب زد و گاهی نیاز است چسپ را از روی زخم جدا کنی تا زخم التیام یابد. وقتی میفهمد که بودن دلیل بر سعادت نیست و گاهی نبودنِ کسی تو را به سمت سعادت رهنمون میسازد. همانطور که تصمیم میگیرد تصویر مردی با رفتنش تابلوی نقاشیاش را تکمیل کند، تصمیم میگیرد برگردد به جایی که روزی آقابزرگش به او گفته بود «همه جا را هم بگردی، به همه جا هم برسی، آلوده شدی، برمیگردی همین جا.» برگردد تا در «سکوت و سکون شهرستان» خودش را دوباره بیابد. برگردد تا «شبها بنشیند توی ایوان زیر نور لامپ رشتهای، تکیه کند به پشتیِ آقا بزرگ و در سکوت و آواز جیرجیرکها کتاب بخواند و تحلیل کند». سکوت و سکونی که آن را در تهران از دست داده و به یغما رفته است. این بازگشت و طلب سکوت و سکون میتواند اشارهای باشد به بازگشت نهایی انسان. به جایی که انسان در نهایت آن جا قرار میگیرد. آدمی به دنیا میآید، چند صباحی در آن میلولد و نهایتا بر میگردد به اصل خویش. از این جهت میتوانم بگویم مهمترین تصمیم در این رمان تصمیم به بازگشت است.