شاید نوشتن، هزاران مردۀ متحرک را دوباره زنده کند
اگر کتابی وجود داشته باشد که همه چیز را نوشته باشد، دیگر چیزی برای نوشتن باقی نمیماند.
مترجم : مژگان جعفری
گاردین — اگر پنج سال قبل، از من اسم مهمترین نویسندۀ سالهای میانی قرن بیستم در فرانسه را میپرسیدید، دستم را در کلاهی میکردم که مدعیانی مثل کامو، ژنه، دوراس و روبگریه در آن ریخته شده بودند و یکی را شانسی بیرون میکشیدم؛ اما دیگر اینطور نیست. حالا بدون ذرهای تردید پاسخ میدهم: کلود لِوی استروس. شاید انتخابی عجیب باشد: حرفۀ لوی استروس، قومنگاری بود؛ او نه نمایشنامهای نوشت و نه رمانی. بااینحال، به نظر من، حساسیت ادبی آثار لوی استروس از تمامی ادیبان تمامعیار معاصر او غنیتر و عمیقتر است. قضیه فقط این نیست که جملات لوی استروس از این نویسندگان بهترند؛ بلکه آثار او انباشته از تأملاتی در باب فعلِ نوشتن هستند. کافی است توصیف شاعرانۀ او از «پوستههای جذاموار» ساختمانها یا «بلیۀ مافوق طبیعیِ» طلوع و غروب آفتاب را به یاد بیاورید. آثار او مملو از درک ساختار، طرح و سیستماند: نقطهای که داستان را از آن میآغازد و کَلَکها و دامهایی که در طول روایت میچیند. مثلاً در کتاب گرمسیریهای غمگین۱ راوی از فرهنگی به فرهنگی دیگر و از قارهای به قارۀ دیگر میتازد و گویی نقشۀ تمامی عالم را از خلال خطوطی ارتباطی از نو رسم میکند: ربطی وجود دارد بینِ ساختارِ متحدالمرکز یا دایرهایِ کلبههای روستا، با روندهای بینِ نسلی ساکنانِ این کلبهها و اینکه با قبایل دیگر ازدواج میکنند یا نه و همۀ اینها مربوط میشود به توازن یا فقدان توازنِ نظام کاستی در نقاطِ دوردستِ جهان. حتی ورای اینها، گویی این فکرِ تحریککننده او را وسوسه میکند: اگر میتوانست تمامی این مسائل را به همدیگر مرتبط کند و اگر میتوانست طرحِ کلِ سیستم را ترسیم کند، آن وقت معناهای اصلیِ۲ جهانشمول ظهور میکرد و خودِ او و خوانندگانش را در رحمتی همهگیر و شهودی غرقه میکرد.
من بهعنوان رماننویس، محسورِ هنرِ انسانشناسان شدهام. انسانشناس برای من، تجسدِ تامِ نویسنده است، منهای همۀ مزخرفات و رها از همۀ حجابها و پیچیدهسازیها. کارِ انسانشناس، تجسد همان کار نویسنده است؛ اما فقط در حد ضروریات بنیادین. به جهان مینگری و گزارشش میکنی. همهاش همین است: با قبیلهای وقت میگذرانی، روش ماهیگیری و شکارشان را مشاهده میکنی، مناسک، خرافهها و عقایدشان را درک میکنی و با ناگفتهها و تابوهایشان آشنا میشوی. بعد از یک سال یا همچو زمانی نیز یادداشتهایت را جمعوجور میکنی و بهسوی اسکلۀ زهواردرفتهای رهسپار میشوی. از آنجا هم چند قایق تجارتِ کائوچو و اقیانوسپیمایی غولپیکر تو را به جهان پژوهشهایت بازمیگردانند. جهان پژوهشها جایی است که در آن، رنگ خاکی لباسها، جای خود را به پیراهنهای کتانی و کراوات میدهد و لیکور، جایش را به چای تویینگز و اسکاچ با یخی میدهد که خدمتکارت در سینی چرخدار برایت سرو میکند. سرآخر هم کتابی دربارۀ مشاهداتت مینویسی: گزارشی عظیم که نقشهای از جهانی به دست میدهد که تا عمیقترین و نزدیکترین سطوح، شاهدش بودهای. این گزارش، قبیله را توصیف میکند و از نامهای رمزی آن سخن میگوید.
بیشک، برانسیلاو مالینوفسکی، پدر انسانشناسی مدرن، روششناسیای را که بر این رشته تحمیل کرده بود، بهمثابه روششناسیای اساساً ادبی درک میکرد. نخستین فرمانِ او این بود: همه چیز را بنویسید. استدلالش چنین بود: هرگز نمیدانید که چه چیزی اهمیت خواهد داشت و چه چیزی نه. وقایع یا موقعیتهای بسیار کوچک و ناچیز، ممکن است دربردارندۀ کلیدی برای فهم معماهای بزرگتر فرهنگی باشند؛ پس همه چیز را ثبت کنید، همه چیز را به داده بدل کنید و همه چیز را به متن بیاورید. بدینترتیب، تفکر مالینوفسکی بهنحو چشمگیری به طرزفکر مردی شبیه است که بسیاری او را پدرِ ادبیاتِ مدرن میدانند: استفان مالارمه.
مالارمه در اثر دورانساز خود، کتاب، افزار روحانی۳ که نوعی مقاله-مانیفست است، ادعا میکندکه تمامی چیزها وجود دارند تا به یک کتاب منتهی شوند. او با زبانی که گویی ظهور لوی استراوس را پیشبینی میکند، میگوید این کتابِ در پیش، «اجتماعی بیعیبونقص از روابطی جهانشمول خواهد بود که به مناسبتی حیرتانگیز و چشمگیر گردهم آمدهاند». در این کتاب، فنِ چاپ خود به نوعی آیین بدل میشود. مالارمه، کتاب را «مقبرۀ مینیاتوریِ ارواحِ ما» مینامد. مالارمه دهۀ آخرِ عمرِ خود را صرفِ ریختن طرحِ این ابرکتاب کرد: کتابها درصورت کنونیشان برای برآوردن وظیفۀ دربرداشتنِ همه چیز، نابسندهاند. مالارمه در پیِ پایاندادن به شکل و صورتِ کلی رسانۀ کتاب و بازآفرینی آن است. او در پیِ ابداعِ راههایی است که ازطریقِ آنها بتوان صفحاتِ کتاب را به پرفورمنس، به کردارِ اجتماعی و حتی فعالیتی آیینی بسط داد. مالارمه با این خیالپردازیها آوانگاردیسمِ قرن بیستمی را بنیان نهاد.
نویسنده بهمثابۀ قومنگارِ پیشگام و رمان بهمثابۀ گزارشی جهانشمول: چه ایدۀ محبوبی! مشکل اینجاست که مدلِ قومنگارانه، خود، در گلولایِ معضلات است: نوعی ناکارامدیِ سیستماتیک بر پیشانی این مدل نقش شده است و این، واقعیتی است که خودِ لوی استروس هم آن را به خوبی دریافته بود. چیزی که آثار لوی استروس را چنین گیرا میکند، گزارشِ رنگارنگش از جشنهای نامبیکوارا یا هنرهای بدنیِ کادوئوه نیست؛ بلکه آن حسِ خودتخریبیِ مالیخولایی و پیوستۀ خودِ اوست. استروس در خیابانهای شهرِ قدیمی لاهور قدم میزند. این خیابانها با خطوط برق به دهۀ ۱۹۵۰ زنجیر شدهاند. او احساس میکند که برای دیدن لاهورِ واقعی و ناپدیدشده، دیگر خیلی دیر شده است؛ بااینحال، او میداند که قومنگاری که پنجاه سال پیش از او به آنجا رفته هم حتماً احساسی نظیر او داشته است و کسی که پنجاه سال پس از او به آنجا برود هم، حتماً با خود، آرزو خواهد کرد که کاش پنجاه سال زودتر به آنجا میرفت و چیزهایی را میدید که لوی استروس نتوانسته بود ببیند؛ درحالیکه آن چیزها درست جلوی چشمش بودند. این افکار، لوی استروس را به نوشتن در مورد «تنگنای دوگانهای» سوق میدهند که انسانشناسی را گرفتار خود کرده است: خلوصی که انسانشناسی در پی دستیافتن به آن است، وضعیتی است که در آن تمامی چارچوبهای ادراک، تفسیر یا تحلیل از میان رفته باشند. رمزورازی که انسانشناس را بهسوی سوژهاش میکشاند، بهمحض اعمال این چارچوبها بر مشاهده، دود میشود و به هوا میرود. زمانی او قبیلهای را مشاهده کرده بود که نمیدانستند نوشتن چیست، رئیس قبیله با این نیت که او را گول بزند و وانمود کند که در کار نوشتن خبره است، خودکار او را گرفته بود و کاغذ را خطخطی کرده بود. استروس در این لحظه تشخیص داده بود که نوشتههای خودش هم چیزی بیشتر از صورتی از فریب نیستند؛ نهفقط فریبِ خوانندگان؛ بلکه فریبِ خودش نیز هم. این نوشتهها معنا را بارهاوبارها به نقطۀ ابهام میرسانند و خود را در این تنگنا میبینند که معمایی خلق کنند که دست آخر، معنا بدان حواله میشود.
گم شده در فضای مجازی
این معضلها اساساً ادبی هستند؛ یعنی معضلهای ادراک، توصیف و نوشتن. اگر بپذیریم که چنین معضلهایی، انسانشناسی را حتی در میانۀ دوران طلاییاش، به خود گرفتار کرده بودند، باید بپرسیم که امروز انسانشناسی چقدر گرفتار آنها است؟ از دوران لوی استروس، مشاهدهگرانِ قومنگار، نگاه خود را از جهان «بدوی» بهسوی جهان توسعهیافته معطوف کردهاند. منظور از جهان توسعهیافته، جوامعی است که خود این انسانشناسان شکلشان داده بودند. قبیله، خودِ ماییم. حال که قبیله خود ماییم، قایق حمل کائوچو و کشتی اقیانوسپیما کجاست؟ کجاست عالم مطالعه و فراغت و چای تویینگز؟ دههها است که دیگر این تمایز میان حوزۀ مورد مطالعه و خانه، از میان برداشته شده است؛ درحالیکه این تمایز، زمانی برای انسانشناسیِ کلاسیک بسیار حیاتی بود. این فروپاشی، همزمان بوده است با فروپاشی مفهوم «آکادمی» بهمثابه جایگاهِ دانشِ خالص و خدشهناپذیر. هر آکادمیسینِ معاصرِ اهلِ بریتانیا اذعان میکند که به لطفِ کاهش شدیدِ منابع عمومی و خصوصیسازی فزایندۀ تحصیلات عالی، دانشگاه کسبوکارهای بدل شده است که بازارش هم خوب هم نیست. عکسِ این مطلب نیز صادق است: کسب وکارها، خاصه آن دسته از کسبوکارها که در نوآوری پیشتازند، نقشِ پیشینِ دانشگاهها بهمثابۀ جایگاهِ اصلیِ تولیدِ دانش در جامعه را از آنِ خود کردهاند. اینکه بهترین مهندسان، ریاضیدانان و طراحان بصری، کارشان به استخدام در کسبوکارهای تجاری منتهی میشود، شاید غافلگیرکننده نباشد؛ اما چیزی که باعث میشود دود از سر آدم بلند شود، آماری است که نشان میدهد در زمانۀ ما، بیش از نیمی از فارغالتحصیلانِ انسانشناسی نیز برای کمپانیها کار میکنند! دربارۀ کمپانیها مطالعه نمیکنند؛ بلکه برای آنها کار میکنند: دانش انسانشناسی را به کار میبندند تا به کمپانیها کمککنند بهنحو عمیقتری در بازار نفوذ کنند، به شهرها کمک کنند که از خود برند بسازند و به دولتها کمک کنند تا برنامههای سیاسیشان را بهنحو بهتری روایت کنند.
این عبارت آخر، یعنی روایت، تمامی بحثِ ما را به نقطهای میکشاند که در واقع هرگز ترکش نکرده بودیم: هر آنچه درخصوص عالَمِ انسانشناسی گفتیم، درخصوص عالمِ ادبیات نیز صادق است. مسئله فقط این نیست که افرادی که مدرک ادبیات دارند، عموماً کارشان به کار برای کمپانیها کشیده میشود که البته درست است؛ بلکه نکته این است که کمپانیها در بالاترین سطحِ ظهورشان، به عرصهای بدل شدهاند که روایتها و داستانها، استعارهها و نظامِ نمادها با تمامیِ پویایی و قاطعیتشان، در آنجا تولید میشوند، در آنجا بر روی آنها کار میشود و در آنجا تحول مییابند. ادبیات داستانیِ «رسمی» یا به نوستالژیِ آرامبخشِ ملکهها و شاهان عقبگرد کرده است یا به داستانهایی بهاصطلاح معاصر که در همان حال و هوای نوستالژیکِ واقعیتِ آزموننشده روایت میشوند. در چنین اوضاع و احوالی، مؤسسههای شیک معماری، کمپانیهای رسانهای دیجیتال و مؤسساتِ مشاورۀ برندینگ، وظیفۀ اساسی نویسنده را برای چنین کارهایی به عهده گرفتهاند: کندوکاو در پارههای نظم کهن و آزمودن، بازنمود و ابداع فرمهای رادیکال و جدید برای نشاندادن و هدایتکردنِ نظمهای نوظهور. اگر کسی با بصیرت و نبوغ جیمز جویس در سال ۲۰۱۵ در جهان باشد، احتمالاً برای گوگل کار میکند. اگر چنین کسی در جهان نباشد هم غمی نیست؛ چون وظایف نبوغ و بصیرت را حقوقبگیرانِ کمپانی، بهصورت جمعی به انجام میرسانند و چهبسا از آن فراتر نیز میروند.
کلود لوی استروس در آمازون در برزیل. ۱۹۳۶
به باور من، ظهورِ کاپیتالیسمِ کمپانیمحور و آهنگِ پیشرفتِ خیرهکننده و تقریباً تصاعدیِ آن، مسئلهای بسیار عظیم بر سر راه نویسنده ایجادکرده است. این مسئله او را وادار میکند که نقش خود را یکسره بازبینی کند و نقشۀ سرتاسرِ عالم را از نو ترسیم کند. ورای این چارچوب، هیچ فضایی نیست، هیچ قلمروی بکری نیست که در آن «زیباییشناسی» خالص و ناب یا «تأمل» بیطرفانه در کار باشد و هیچ جایی نیست که کاپیتالیسم بر آن اثر نکرده باشد. نویسندهها از زمانی که کسی در خاطرش ندارد، تا حدودی وابسته به بازار بودهاند. این موقعیت، تماماً یا صراحتاً جدید نیست؛ اما به باور من، دستکم یکی از جنبههای این موقعیت، به نقطۀ اوج خود رسیده است: مسئلۀ اشباعِ داده. ادبیات غرب کمابیش، کمی دیرتر یا زودتر، از اورستیا۴ اثر آیسخولوس آغاز میشود. میراث اورستیا با گزارش جامعش درخصوص نشانهها و نظام علائمی که از طریق آن، پیامهای نشانهها را تأیید میکند، به عصر ما نیز انتقال یافته است. پیامِ نشانهها سقوط تروآ است. امّا حالا، دوهزاروخردهای سال پس از اورستیا، آن نظام، آن رژیم نشانهها فراگیر و مکرر شده است و بهنحوی انکارناپذیر بر همۀ لایههای هستی، مندرج و مستقر شده است. این ایده هماکنون ایدهای کاملاً عجیبوغریب به نظر میرسد: ما برای ایجاد پیام، به نویسنده، به شخصی خاص یا به استادی ماهر نیاز داریم. بگذریم از اینکه این فرد باید باهوش و اهل کشف و شهود هم باشد.
مالینوفسکی نوآموزانِ انسانشناسی را توصیه میکرد به نوشتنِ همه چیز؛ اما حالا همه چیز، از پیش نوشته شده است. دشوار است که لحظهای از حیاتِ خود را بیابیم که مستند نشده باشد. در هر خیابانی که فکرش را بکنی، قدم میزنی و سه دوربین در آنِ واحد از تو فیلمبرداری میکنند. تلفنی که در جیبت داری، موقعیت مکانیات را هر لحظه شناسایی و تعیین میکند. هر سایتی که به آن سر میزنی، هر کلیدواژهای که جستوجو میکنی و هر کلیکی که میکنی، آرشیو میشود؛ حتی اگر اطلاعات را پاک کنی یا به سطل زباله بفرستی، باز هم نابود نمیشوند. دادهها در سرزمینی محصور، گرفتار شدهاند و در خیابانهای بنبستِ مدارشکلی، هنوز میتوان بازیافتشان کرد. مالارمه نخستین کسی بود که مقولۀ واقعیتِ مجازی را وارد بحث بوطیقا کرد و در سودای کتاب یا معبد دادهای همهگیر و همهچیزدان بود. این همان چیزی است که ما حالا داریم در میان دیوارهای نازک آن زندگی میکنیم. مالارمه نخستین کسی بود که با صدایی رسا به این آیرونی اشاره کرد که این کتاب فرضی، نقش نویسنده را به امری زائد بدل میکند. این روزها چه کسی طرحِ نسبتهای میانِ قبایل ما را ترسیم میکند یا نظام مبادلاتیِ ما یا نظام ارزشها و باورهایی که به هم پیوندمان میدهند را تشخیص میدهد؟ این نقش را نرمافزار به عهده گرفته است. آنچه را میخریم، فهرست و جدولبندی میکند و با کسانی که میشناسیم، به اشتراک میگذارد. آنچه را آنها میخرند یا دوست دارند نیز با ما به اشتراک میگذارد. همچنیناند چیزهایی که دیگرانی خریدهاند یا دوست داشتهاند که ما آنان را نمیشناسیم؛ ولی الگوی خرید یا علایق مشابهی با ما دارند. در همه حال، گزارشی عظیم و فراگیر دربارۀ ما نوشته میشود. این گزارش، ورای نانوشتهگی است و این گزارش را نه انسانی رمان نویس که سیستمی بیطرف و خنثی مینویسد که تنها هدفش، استمراربخشیدن به خویش است. سورئالیستها پیشگام تکنیک «نوشتنِ خودبهخود» بودند؛ اما حالا نوشتنِ خودبهخود، عجیب به نظر میرسد. مسئله حالا خواندنِ خودبهخود است. متن بزرگ یا گزارش عظیم، همین جا است. همهجا هست؛ اما چه کسی میتواند آن را بخواند؟ از کدام اسکله بهسوی کدامین مطالعه باید رفت؟ تمام اسکلهها و تمام مطالعات از پیش در آن نوشته شدهاند. این ابَرگزارش را میتوان دید؟ میتوان بررسی کرد؟ میتوان تفسیر کرد؟ پاسخ منفی است. تنها نرمافزاری دیگر قادر بر این کارها است.
میشل دوسرتو که شاید در میان مدعیان تاجوتختِ لوی استروس، از همه پیشتر باشد، متفکری ژرفاندیش است که نوشتههایش چنان مرزهای میان انسانشناسی، فلسفه و علوم سیاسی و حتی الهیات را در همآمیختهاند که عملاً نمیتوان آنها را مقولهبندی کرد. دوسرتو استدلالی مشابه مطرح میکند. او در کتاب اصلی خود کردارِ زندگی روزمره۵ (۱۹۸۰) میگوید که سازوبرگهای اجتماع، قوانین و نهادهایش و همچنین سیستم مبادلاتی و فناوریهایش، بخشی از سیستمِ عظیمِ متنمحور، سرمایهداری متنمحور و پروژهای متنمحور هستند. «مدرنیته، خود، نوشتن است»: دوسرتو با ارجاع به این نقلقول فرانسوا فورۀ تاریخدان، میگوید مدرنیزاسیون نظامی است متنمحور که همچون دستگاه عظیمالجثۀ نوشتن در داستان «در مستعمرۀ مجازاتِ۶» کافکا، نشان خود را بر هرچه که ذیل ساختار آن قرار گیرد، خواه بیجان و خواه انسان یا بهعبارتدیگر بر همه چیز نقش میکند. این دستگاه، اطمینان حاصل میکند که تمامی جنبههای تجربه «در مطابقت با سودای غربی برای خواندنِ تولیداتش، به متن بدل میشوند». این دستگاه در خدمت هیچ اپراتوری نیست. نظام متنمحور، میخواهد ما را به راه خویش ببرد... . نظامِ متنمحور، سوژههایی را که کنترلش میکردند، به اپراتورهای ماشین نوشتنی بدل کرده است. بدانها فرمان میدهد و به خدمتشان میگیرد.
پرترهٔ استفان مالارمه. اثر ادوارد مَنِت. ۱۸۷۶
آیا چیزی میتواند از چنگال این سیستم، از دست این دستگاهِ نسخهبردار۷ بگریزد؟ پاسخ دوسرتو منفی است. حتی بدنهای خاموش ما هم به کد بدل شدهاند. آنها هم از پیش تصرف شده و به نگارش درآمدهاند. از زمان دوسرتو تابهحال، با ظهور دانش بیوانفورماتیک این وضعیت بغرنجتر هم شده است. دوسرتو ملاحظاتی چشمگیر و جالب توجه را پیش میکشد. او میپرسد چه بر سر بدنها میآید، هنگامی که به وضعی دچار میشوند که او آن را «شرمآور» میخواند؛ یعنی هنگامی که بدنها به الواحی برای انتقالِ داستانهای نیمهفراموششده بدل میگردند. این بدنها به اعضای خالکوبیشدۀ افراد قبیلۀ کادوئو بیشباهت نیستند؛ همان اعضایی که لوی استراوس دربارۀ آنها حرف میزد. داستانهای نیمهفراموششده، داستانهاییاند که هنوزکدگشایی نشدهاند، در زندگی شناورند و همچون حلقههایی ناتمام، تناسب یا اعتبار دادههایشان تا حد ارجاعاتی محسوس، تقلیل یافته است. دوسرتو در ادامۀ تأملاتش میگوید که این تکههای ناتمام، خود را در دل متنِ عظیم جا میکنند و به تعبیر او «مانند سنگریزههای سپیدی که در جنگلِ نشانهها رها شده باشند، بیهیچ توضیح و تفسیری ردپای خود را بر متنِ عظیم، حک میکنند». دوسرتو جایگیریِ تکههای ناتمام در دل متن را تحولی عاشقانه قلمداد میکند.
این حرفها مبهم مینمایاند و این ابهام عامدانه است؛ اما باید مراقب باشیم که به دامان فانتزیهایی نیفتیم که ساده و واقعیتگریزند و ادبیات را بیانِ فردی یا روحیۀ والای انسانی یا هنر بهمثابه رستگاری میدانند. بهبیاندیگر، به دامان فانتزیهایی نیفتیم که دیدگاههای محافظهکارانه درخصوص ادبیات، هنوز گرفتارشان هستند. طریق دوسرتو راهی کورمالکورمال بهسوی مقاومت در برابر منطق دستگاه یا خلاصی از آن نیست. هرچه میگذرد، او بیشتر درمییابد که این مقاومت در دل معبد مالارمه نهان شده است. دوسرتو در بخشی از کتاب خود با عنوان پس از بِکِت، امر نامناپذیر، از ما دعوت میکند که درخصوصِ نقش و جایگاه انسانهای در حال مرگ، تأمل کنیم. «کسانی که در گوشههای تکنیکی و پنهان، به حال خود واگذاشته شدهاند؛ مثلاً در زندانها، بیمارستانها و زبالهدانیها، این انسانهای درحالمرگ، وجه زندۀ همه چیز را تقلیل میدهند. این، خود میتواند به مانعی بر سر راه زنجیرۀ تولید و مصرف بدل شود.» انسانِ درحالمرگ، بدن خود را همچون لوحی رنگباخته درمییابد. سرمایهداریِ متنمحور، قانونِ خود را بر این لوح مهر و موم کرده است. این، فضایی است نو، اداراکناپذیر، نفرتانگیز و کماکان معجزهآسا که در آن دوگانۀ مرگ و زندگی از هم میپاشد.
کردار زندگی روزمره دستِآخر همچون گرمسیریهای غمگین تأملی است درباب فعلِ نوشتن. این تأمل، تنها تأملی در بابِ فعلِ فرانوشتن بهدست سیستمِ متنمحوری نیست که همه چیز را کنترل میکند؛ بلکه نوعی مخالفت با ضدنوشتارِ خائنانه است که از دل ویرانیِ نوشتنِ سنتی برخاسته است. بهبیاندیگر: تأملی است در باب نوشتن در مراسمِ عزایِ مرگِ نوشتار! دوسرتو از همان آغاز و در همان صفحۀ تقدیمنامه، وضعیت را چنین توصیف میکند: «به بیراهه رفتنِ نوشتار از جایگاه خویش... این استعاره و جوششِ شک است که نوشتن را گرفتار خود کرده است. وهم بیهودگی، پیوندی است که نوشتن با تمامی آدمیان برقرار میکند، همانطور که با ازدسترفتنِ تکلیفِ خود برقرار میکند و با مرگ خویش برقرار میکند.» او در پایان کتاب، باز به این احساسات بازمیگردد و ادعا میکند: «نوشتنِ این کتاب، همچون اجباری بود برای رژهرفتن درون قلمروی دشمن، راهرفتن در همان قلمرویی که از دست رفته است و قدمزدن در ورای حریم صیانت شده و در قلب عالَمی که مرگ، درون مرزهایش بومی شده است. نوشتنِ این کتاب مستلزم آفرینش جملاتی با توسل به قاموسِ مردگان بود، آفرینشی در حدود مرگ و حتی درون قلمروی مرگ.» او برای آنکه تردیدی باقی نگذارد که این رژه در قلمروی دشمن از چه تأثیر پذیرفته است و به عبارتی برای روشنکردن اینکه زیر کدامین بیرق میجنگد، چنین میگوید: «از زمان مالارمه، تجربیات متنمحور در میانۀ دو امر معلق ماندهاند: فعل پیشروی و خاکیِ مرگپرور که بر روی آن، ردپای پرسهگردیهای این پیشروی میماند. ازاینمنظر، نویسنده، انسان درحالمرگی است که تلاش میکند سخن بگوید. او انسانی است که در همان حال که میمیرد، ردپاهایش را روی صفحات سیاه حک میکند و نه بر صفحات خالی. نویسنده میداند و میتواند شوقی را که از دیگران انتظار دارد، بیان کند. این تنها بازماندۀ شگفت و زودگذر نجاتی است که نصیب او میشود. این نجات، از رهگذر توجهاتی نصیبش میشود که به خود جلب میکند.
این ایدهها دشوار و گمراه کنندهاند. به کلام درآوردنشان نیز دشوار است. بااینحال، تصور میکنم اگر میخواهیم در این خصوص تأمل کنیم که نوشتن در عصر ما چه معنایی میدهد، بالضروره باید به این ایدهها بیندیشیم. برای نوشتن در سایۀ دادههایی فراگیر و همهچیزدان که از ایدههایی تقلید میکنند که نویسنده ممکن است برای آگاهکردن ما طرح کرده باشد و نیز برای نوشتن در سایۀ کاپیتالیسم تکنولوژیکی که هم خود را مینویسد و هم خود را میخواند، باید چنین کنیم. میتوانیم این ایدهها را با توسل به این مدعا که اینها اراجیفی فرانسوی بیش نیستند، خیلی ساده کنار بگذاریم و افسانههایی عالی درخصوص اصالت و تشخصِ عقایدِ فردی بپرورانیم. بااینحال برای چنین کاری به برف نیاز هست و دیگر برفی در کار نیست که سرمان را در آن فرو کنیم. بهجای انکار، میشود با دلواپسی و لذتی مالیخولیایی، به مطالعۀ وضعیتِ مردهوار و فراپارادوکسیکالی پرداخت که در آنیم. اگر دوسرتو بر حق باشد، نوشتن، تنها شانس حقیقی برای رستگاری در چنین وضعیتی است. زندگی بعد از این وضعیت چگونه خواهد بود؟ این مطالعۀ مالیخولایی و لذتبخش چه فرمی باید داشته باشد؟ پاسخ به این سؤالات محال است. من نیز قصد پاسخگویی ندارم. تنها امید دارم که این چیزها محقق شوند. باشد که هزاران مردۀ متحرک از نو زنده شوند.
این متن، چند خط دیگر به پایان میرسد؛ اما پیش از آنکه چنین شود، دوست دارم شما را با صحنهای از گرمسیریهای غمگین تنها بگذارم. در جایی از کتاب، لوی استروس بیآنکه هیچ روزنهای برای نجات پیشِ رویش باشد، در اعماق آمازون گرفتار است. فصلِ بارندگی است، رود طغیان کرده است و شناسایی راه محال است. تمامی آذوقهای که همراهش بوده، یعنی غذای کنسروشده، شراب و سیگار را مصرف یا مبادله کرده است. حواسش دیگر سرجایش نیست و کمکم دارد گرفتار وضعی میشود که خودش آن را «بینظمی ذهنی» مینامد که انسانشناسان را مبتلا میکند. لوی استراوس در چنین وضعی تصمیم میگیرد نمایشی حماسی بنویسد: درامی به سبک راسین یا «پییر کورنی. شش روز تمام، از صبح تا شام او برپشت کاغذهای یادداشتهای تحقیقاتیاش مینویسد. در پیرنگِ نمایش، دو شخصیت حضور دارند: امپراتوری رُمی و قاتل وی. کتاب قرار است کندوکاوی عظیم باشد درباب موضوعاتی همچون افتخار، قدرت، طبیعت و نابودی. روز هفتم، لوی استروس ناامید میشود. هرگز نوشته را به پایان نمیبَرد. بگذارید او را درحالنوشتن تجسم کنیم: سرمازده و گرفتار روماتیسم در بعدازظهری بیپایان. نه، این تصویر را رها کنید. بگذارید کاغذی را تجسم کنیم که بر آن مینویسد: بر یک روی کاغذ، ستونهایی حاوی واژگان و جملات نامبیکوارا، رونوشتهایی از تاتوها، نمودارهایی از طرح کلبهها و طرحهای شماتیک بزرگتری برای مرتبطساختن تمامی اینها با ساختار معمای بزرگتر قبیله و با معمای بزرگتر انسانیت و در روی دیگر هم یک نمایش. در یک رو مطالعهای مشاهدهمحور و علمی و در روی دیگر، هنر حماسی. حال بیاید تجسم کنیم که میکروسکوپی داریم و کاغذ را بزرگنمایی میکنیم. تا جایی بزرگ نمایی میکنیم که لبۀ نازک کاغذ، وسعت مییابد. این، خود به چنین منظرهای بدل میشود: سرزمینی خمیری و عریان که از آنِ هیچ انسانی نیست. اینجا، به باور من، همان ارض موعود ادبیات معاصر است.
پینوشتها:
[1] tristes-tropiques
[2] Master-meaning
[3] The Book, Spiritual Instrument
[4] oresteia
[5] Practice of Everyday Life
[6] Penal Colony
[7] scriptorium
م