«آصف» یک اول شخصیت کلیشهای است. مثل خیلی از آنها که رول اول بازی میکنند. پدری معتاد دارد، مادری دلسوز؛ و خواهری بیمار دارد که دوستش دارد و آخر داستان میمیرد. همه این کلیشه اما با تکنیک هل دادن کوچک واقعیت، به پشت دیوار بلند زندان غلطیده، آنهم نه به عنوان زندانی، بلکه به عنوان یک سرباز. و این یک سایهزنی مناسب برای شخصیت است.
«چپدستها»ی یونس عزیزی قصهاش را از دل زندان روایت میکند. جایی که کلی آدم حتی شده یک ساعت هم از آن خاطرات گوناگون و گاهی متناقض دارند. حتی وقتی فیلم دوربینهای امنیتی منتشر میشوند روایت واقعیت پیچیدهتر هم میشوند. طبعا این مسئله کار نویسنده را برای اثرگذاری سختتر میکند. اما چیزی که خواندن داستانی در فضای خفه و رنگ پریده زندان را برای خواننده «چپدستها» ممکن میکند قلم روان و یکدست یونس عزیزی است که با ریتم منظم مخاطب را با خود میکشد. «هیچ نامه عمل سفیدی اینجا پیدا نمیشود. نامهها در طیفی از رنگهای سیاه دستهبندی شدهاند؛ یکی کمرنگتر و دیگری پررنگتر و غلیظتر.»
آنچه نویسنده را به دام انداخته سانسور یا بدتر از آن ترس از سانسور است که در مورد «چپدستها» به نظر میرسد دومی پررنگتر باشد. ترس از بازبینیکنندگانی که تابع هیچ چارچوب و قوانین مشخصی برای سانسور نیستند و احتمالا قرآن را نمیخوانند. که اگر میخواندند قرآن هم به خاطر داستان یوسف و زلیخا و داستان قوم لوط و رفاقت یوسف با ساقی فرعون مصر و احتمالا لباس نامناسب آدم و حوا در جهنم دچار ممیزی میشد. نویسنده برای فرار از دست سانسور دچار سقوط مرگباری به چاه عمیق خودسانسوری شده است و این باعث شده که شخصیت مهم مهسا را غیر از چند نشانهگذاری کوچک مثل ربدوشامبر بنفش اصلا نبینیم. شخصیتهای فرعی دیگر نیز مثل خیلی زندانیهایی که انواع و اقسام خلافکاریشان میتوانست بیاید وسط ماجرا، یا رسول که قربانی قدیمی مهساست.
نکته بعدی نمایش عریان غریزههای آدمیزاد مثل خشونت است که در نگاه اول مخاطب را خصوصا از جنس نسوان پس میزند. چون به صفاتی درون شخصیت انسان اشاره میکند که همیشه از آن گریزان است. اما شاید به همان میزان جذاب نیز به نظر برسد چون به هر حال جزء غریزه و ماهیت آدمیزاد است. بنابراین گذاشتن ماجرای خودزنی و خونهای دلمه بسته روی سنگ و کاشی مثل یک تیغ دولبه عمل میکند که مخاطب دلنازک را به شدت دلزده میکند و مخاطب خشونتطلبتر را به سمت خود میکشد.
ادبیات مثل سینما نیست که طراحی صحنه جدا داشته باشد. اما نمیشود از کنار تاثیر طراحی جلد و صفحه کتاب هم گذشت. اگرچه طرح جلد کتاب چنگی به دل نمیزند اما باید اعتراف کرد خط و خطوطی که برای نشاندادن هر فصل گذاشته شده یا اثر انگشتهایی که اول کتاب آمده خاص و جذاب است.
با این همه به نظر میرسد با توجه به کم سابقه بودن ژانرنویسی در ایران و رماناولی بودن «چپدست»ها میتوان به نوشته اول یونس عزیزی نمره عالی داد و به او دستمریزاد گفت و منتظر کارهای به مراتب جذابتر و قویتری از این نویسنده بود.