قبل از آنکه زمزمۀ ظهور موعود در سوزیانا بپیچد، قبل از آنکه گمنامان با یک نگاه ایمان بیاورند، راحیل سردرگم بشود، شام اربابان جدیدش را بشناسد و احترام را مزّهمزّه کند، قبل از دلبستگی داوود به راحیل، پیش از تمام پهلو دریدنها و خونریزیها، ابراهیم طلوع ستارۀ سبز را در سحرگاهی دور دیده بود؛ دیده بود و قدم در راه دیدن ماه گذاشته بود. امّا دیدن ماه کجا ساده بوده که این بار ساده باشد؟ خاندان ابراهیم چه میدانستند که اینچنین دل به دریا میزدند و در بیابان میتاختند؟ چه وقت قرار بود این سکوت را بشکنند و شادمانیاش را جشن بگیرند؟
نه به این زودی. عمو راضی نبود. شک داشت به این که موعود، محمّد باشد؛ کسی که از سرزمین تنخ ظهور نکرده، از خاندان بنیاسرائیل نیست، دریا نشکافته و بر بادیهنشینان فرود آمده است. عمو همان بود که داستان پیامبران را در گوشهای کوچک راحیل زمزمه میکرد...
راحیل ماههاست عمو را ندیده، پس بار سفر میبندد و با معتمدش راهی میشود. با داوود، با بردۀ تازهشان و با رشکی در دل نسبت به داوود و شام و سوده و هرکس که ساده ایمان آورده، که ایمان آوردن سخت است، پشت کردن به دین و آیین پدران دشوار است و تردید بیاندازه بزرگ است. شک گاهی مقدّمۀ هیچ ایمانی نیست.
حام مسلمانان زرهپوش را دیده که بر کوس جنگ کوبیدهاند و یهودیان را آواره کردهاند. حام خیمه به خیمه رفته و از این و آن پرسیده که موعود را چگونه یافتید؟ کدام نشانه را دارد؟ کدام را ندارد؟ کدام معجزهاش را دیدید و باور نکردید؟ حام در تب تردید سوخته و حالا دستانش را دور گردن کسی حلقه کرده که دزد ایمان و ناموسش میداند.
چند نفر قرار است چون حارث در مقابل راحیل، آبروی خود بریزند و به تأخیر در اجابت اقرار کنند؟ چند سوده باید برای راحیل مادری کنند، چند داوود خنجر به ساعد فروکنند و چند شام ،گلاب روبهرویش بگیرند تا سکوت عمو جبران شود؟ که این سکوت، راحیل را دیوانه کرده است.
صور سکوت جهان کاروانها و پا به مرکب گذاشتنهاست، جهان بادیه به بادیه رفتن، از گزند آفتاب در امان نماندن و رسیدن به ماه، هرچند دیر، هرچند به قیمت جان...
اگر شما هم از آن دست مخاطبینی هستید که از خواندن رمانهای قطور با تم تاریخی-مذهبی لذّت میبرید، صور سکوت را حتماً بخوانید. البتّه وجه داستانی رمان، بیشتر از وجه تاریخیاش، درگیرتان خواهد کرد.