نویسندگان ایرانی از ابتدای شروع داستاننویسی نوین تمام سعی خودشان را کردهاند تا در فرم و شکل، چیزی از نویسندگان خارجی کم نداشته باشند. این تلاش باعث شده است که نویسندگان بزرگ ما هرکدام برای خود فرم و قالبی را پرورش و شکل بدهند. در این میان سال به سال جای خالی داستان، هستۀ مرکزی یک رمان یا داستان کوتاه، بیشتر از قبل در میان آثار نویسندگان ایرانی خالی میشود و خوانندگان دیگر رغبتی به خواندن آثاری که صرفاً در آنها به بازی با کلمات زیبا، توصیفات بکر و فرم و قالبهای مختلف ادبی اکتفا شده، ندارند.
درست برعکس نوشتههای نویسندگان ما، آثار نویسندگان خارجی بیشتر به سمت سادگی، روایتی سرراست و تعریف کردن داستان بدون هیچگونه بازی فرمی پیش میرود و خوانندگان از این گونه آثار ترجمه شده هر روز بیشتر استقبال میکنند. اما چند صباحی است که نویسندگان جوان و گاهی نویسندگان نسل چهارم و سوم هم به این فکر افتادهاند کمی از نوک قلۀ روشنفکری و اَدابازیهای مرسومشان پایین بیایند و به فکر داستان و داستانگویی باشند. طبعاً اینگونه نگرش باعث میشود نویسندگان به ژانرهای گوناگون که یکی از بسترهای خوب داستانگویی است، روی بیاورند. بستری که برپایۀ یک پیرنگ قوی و خط داستانی پررنگ بنا شده است. به نظر میرسد در دو سالی که گذشت نشر «شهرستان ادب» سعی کرده آثاری را منتشر کند که فضای داستانی گرم و گاهی نزدیک به ژانر داشته باشد و در این میان از فرم و ادبیات جدی هم غافل نبوده است. رمان «چپدستها» نوشتۀ «یونس عزیزی» یکی از این همین کتابها است که در زمستان ۱۳۹۹ به چاپ رسیده است.
رمان فضایی کاملاً مردانه دارد. گرچه از شخصیت تیپیکال و منفی زن هم در رمان بهره برده، اما آنچه بر فضای داستان غالب آمده، فضایی مردانه و خشن است. داستان در مورد سربازی است به نام «آصف» که دوران خدمتش را در زندان، در میان فضایی از بزه، خلاف و آدمهایی که گاهی به ته خط رسیدهاند، میگذراند. داستان تمام بنمایۀ یک داستان کلیشهای را دارد؛ سربازی خسته و فقیر با خانوادهای درب و داغان، پدری معتاد، مادری درمانده، خواهری کوچک و مبتلا به سرطان. تکتک شخصیتهای اصلی و فرعی داستان بر اساس کلیشه ساخته شدهاند. کلیشهای که بارها آنها را در سریالها، فیلمها و کتابها دیده و خواندهایم.
به غیر از فضای کلیشهای، داستان ظاهراً هیچگونه فراز و فرودی ندارد. نویسنده برای اینکه رمانش با این همه کلیشه دچار ملال نشده و خواننده را پس نزند نه برای داستانش شروع عجیب و غریبی خلق کرده، نه دست به دامن فرم یا قالبهایی مثل سورئالیسم و فانتزی شده تا از این راه کمی به داستانش جان دهد. برگ برندۀ نویسنده و آنچه داستان را نجات میدهد، راوی و قهرمان داستان است. راوی که در نهایت سادگی بدون اینکه پیشداوریی داشته باشد، یا مرتب ناله کند و از خودش بگوید، ساده و صمیمی و سرراست داستانش را برای ما تعریف میکند. او هیچ قابلیت ویژهای ندارد. ترسو و بیمار است. مرتب از درد معده رنج میبرد و باید قرص بخورد. خون را که میبیند حالش بد میشود. نه با زندانیها همذاتپنداری میکند، نه از بالا به آنها نگاه میکند. نگاهش ساده و بدون ذرهای قضاوت است. او صرفاً روایت میکند، قضاوت و شناخت تکتک آدمهای داستان را به خواننده واگذار کرده است. اما همین روایت ساده و صرف با توجه به فضای سرد و خشن داستان اگر زبان داستان لحن شیرینی نداشت، باعث میشد خواننده کتاب را درست از صفحۀ سوم فصل اول رها کند.
راوی با زبانی شیرین تکتک فضاهای سرد و بیروح زندان را برای ما توصیف میکند. او حتی نزدیک به حالت و رفتار زندانیها میشود و سعی میکند با زبانی متفاوت آنها را شرح دهد. لحن و روایت نویسنده در رمان درست مانند یک رانندۀ ماشین مسابقه است. او باید درست روی خط سفید وسط جاده آرام و با سرعتی متعارف و تعیینشده رانندگی کند. باید تمام شیبها و پیچها را با همان میزان سرعت و روی همان خط بدون ذرهای اینور و آنور رفتن براند. برای همین زبان در رمان یک دست از آب در آمده است. نه زیادی شیرین است و توصیفاتِ پیدرپی باعث خستگی خواننده میشود و دلش را میزند؛ نه وصف بیماری، سیاهی و سردی حوصلهاش را سر میبرد. نویسنده در رمانش کلمات را به قاعده خرج کرده است. کلمهها برای او مانند آجرهای کوچکی هستند که باید با آنها ساختمانی بلند را بسازد، ساختمانی که هم نمای زیبا و قابل قبولی دارد، هم اسکلتبندیاش محکم و درست است. او با استفاده از همین کلمات و شکل روایت خردخرد و با صبر و حوصله داستانش را پیش میبرد.
داستان پیرنگی قوی دارد و نویسنده پیشتولیدی پر و پیمان برای آن نوشته و طراحی کرده است. شخصیتهای کلیشهای در عین سادگی خوب طراحی شدهاند. اتفاقها و کشمکشهای داستان درست و بهجا در رمان قرار گرفتهاند. نویسنده در هر فصل یک گام به جلو حرکت میکند. او صرفاً نخواسته یک داستان مردانه از فضای سرد و خشن سربازی و زندان بنویسند و در این میان قدرت قلمش را به رخ خواننده بکشد، بلکه سعی کرده داستانش را با همین آدمهای کلیشهای درست تعریف کند.
او قهرمانی خلق کرده که به ظاهر معصوم است، سربازی معمولی که گرفتار روزگار بد و در چنگال تقدیر اسیر شده است؛ پدری دارد که اعتماد به بنفس او را سرکوب کرده و او حالا باید وارث تمام بدبختیهای پدر باشد. قهرمان یک انسان ناامید است که به دعا و معجزه اعتقادی ندارد. او از همان کلمات اول تکلیفش را با مخاطب روشن میکند، از نظر او روشنایی وجود ندارد، اما این تلخی و این نگاه دُگم و سیاه باعث نشده قهرمان و زبان راوی داستان تلخ شود. او این تلخی را به نرمی برایمان روایت میکند، انگار دکتر یا پرستاری داروی تلخ و کشندهای را با لبخند و محبت مزهمزه به حلقمان بریزد. ما میدانیم این دارو تلخ و کشنده است، اما خیلی راحت و بدون هیچ واکشنی آن را میخوریم. داستان هم به همین شکل است؛ بدون مقاومت اسیر روایت روان و گرم نویسنده میشویم و گام به گام به سوی سرنوشت سیاه قهرمان جلو میرویم.
قهرمان قدم به قدم سمت سرنوشتی میرود که به ظاهر روزگار برایش رقم زده، اما اوست که تمام این سرنوشت را با مخفیشدن پشت ترس، بیاعتماد به نفسی و بدبختیهای همیشگیاش شکل میدهد و طراحی میکند. اتفاقاً خیلی هم آبزیرکاه است. بلد است شنا کند، اما مدام ادای دستوپا زدن را درمیآورد.
اتفاقهای خشن و تلخ داستان به راحتی و بدون هیچ توصیف غلوآمیزی روایت میشوند. مرگهای تلخ و خشن داستان درست مثل اتفاقهای دم دستی و تقدیرگونه در داستان توصیف و اجرا میشوند. به این شکل وقتی به انتهای داستان میرسیم، حس میکنیم در دنیایی پر از سیاهی مبحوس شدهایم. دنیایی که زندان و زندانبانش با هم فرقی ندارند. فرقی ندارد زندانیای باشی که قرار است حکم عفوت صادر بشود یا نه؛ چند صباح دیگر اعدام میشوی؛ یا نه سربازی چند ماه خدمت هستی که همین روزها سر بدبختیهایت برمیگردی. همگی اینها نشان از این دارد که ما در تقدیری خودنوشته و ریشهدار در سرشت و نهاد خانودههایمان اسیر شدهایم. اما شکل روایت نویسنده در رمان باعث شده وقتی به این انتها و این تلخی کشندۀ تقدیر میرسیم، دلزده و مغموم و کامتلخ نباشیم. نویسنده با این شکل روایت کاری کرده است همجان کلامشان را دربیابیم، هم داستانش را تا به انتها با لبخندی شیرین رها نکنیم. این داستان طوری روایت شده که نه اوجی دارد، نه فرودی و نه غافلگیری عجیبی، چون داستانِ خود زندگی و تقدیر است که همگی به نوعی بازیگرانش هستیم، اما شنیدن این داستان تکراری درست مثل همۀ داستانهای تکراری زندگی خالی از لطف نیست.