جناب دیزگاه در ابتدا بگویم که به نظر من برکت آشکارا به سایهی قرآن خزیده و گفتمانش ملهم از آموزههای قرآنی و سرگذشت پیامبران است. شما به عنوان نویسنده تا چه حد خودآگاه این کار را کردهاید؟ اصلاا میتوان گفت شما برای نوشتن این رمان دست به پژوهشهای قرآنی زدهاید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. سلام و درود خداوند بر پیامبر اکرم اسلام و خاندانِ پاکِ او. ایضا دورد بر شما که این سؤالِ دقیق را مطرح میفرمائید. بله کاملاً با حضرتعالی موافقم و بر این باورم که هر کس بخواهد با قومی درست و منطقی سخن بگوید باید به سراغِ خاطراتِ ازلی و ابدی و کهنالگوهای ذهنی و زبانی آنها برود و از آن منظر برای مخاطبانِ خود، قصه روایت کند؛ وگرنه سخنانش شنیده نخواهد شد، و اگر هم شنیده بشود، در گوشها نخواهد ماند و مثلِ حرفهای روزنامهای در یک روز تولید، مصرف و تمام میشود. از این رو رماننویسی که میخواهد سخنِ آشنا و ماندگار برای گوشها داشته باشد، مجبور است سخنِ خود را به زلفِ متنهای ازلی گره بزند. از سوی دیگر هم قرآن تنها متن مقدسی است که تمامِ مسلمانان بیهیچ اما و اگری به اعتبار و وثاقت آن باور دارند و و سر بر آستانِ آن میسایند. و به طور مدام با کل یا بخشی از آن زندگی میکنند. قرآن همچنین تنها متنی است که در طول این 1400 سال گذشته در فرهنگ، سیاست و اجتماع مسلمین دخالتِ موثر و مستقیمی داشته است.
بنابراین هیچ نویسندهای، نمیتواند برای این مردم داستان بنویسد اما بصورت مستقیم یا غیر مستقیم از این متن غافل باشد. اساساً تمامی نویسندگان بزرگِ دنیا به متونِ مقدسِ خود توجه جدی داشتهاند. برای مثال شما کتابِ مقدس را از ادبیات غرب بیرون بکشی، ستونِ فقراتِ آن خواهید شکست. به کتابهایِ فالکنر، همینگوی، جویس، الیوت، گرین و... نگاه کنید. لولا کتاب مقدس، لهلک کلهم...
بنده هم به عنوانِ یک طلبه داستاننویس ارادهام معطوف بر این است هر داستانی که مینویسم نگاهی به آیات، قصهها و مفاهیم بنیادین قرآن یا سنتِ نبوی در گستره ادیان داشته باشم. بنابراین همواره بر آنم برای نوشتههایم نهتنها از آخرین دستاوردهایِ قرآنپژوهی و ادیان بهره ببرم، بلکه خودم و دانشم را در متونِ مقدسی چون قرآن غرق کنم و حاصلِ آن را در داستانهایم بازسازی و باز آفرینی بکنم. و مع الاسف فکر میکنم نویسندهی ایرانی در طول تاریخ صد سالهی داستاننویسی از این مسأله غفلت کرده است. و این غفلتِ تاریخی باعث عدم بلوغ در روایت ایرانی شده است؛ به همین دلیل هم صدای این روایت در جهان شنیده نشده است هنوز.
من هم فکر میکنم این بحث نیاز به تفصیل و تحلیل جدی و عمیق دارد که باید همین روزها بهش پرداخته شود. دیگر دارد دیر میشود. زمانش همین حالا است. اما اگر بخواهم باز یک سوال دربارهی برکت بپرسم، این است که از ویژگیهای مهم یک رمان، بازنمایی زندگی آدمهایی با دیدگاههای متفاوت است. و اینها تاحدود زیادی در برکت دیده میشود. البته با توجه به مثالی شدن میانرود، در این رمان جهانبینیها بسیار نزدیک به هم است. شما با چه طرفندی در این میان شخصیت ساختید از میانرودیها؟
در برکت یک شخصیتِ کانونی و مرکزی وجود دارد آن هم شیخ یونس است که او یا درگیر ماجراهای آدمهاست یا شاهدِ احوالاتِ انسانیِ مردم. خرده شخصیتهای دیگر، جملگی در بافتارِ میانرودی قرار میگیرند و به ساختِ آن به عنوانِ یک شخصیت در مقابلِ شیخ کمک میکنند. اما با این که اینها در یک تاریخ و جغرافیا زندگی میکنند و ویژگیهای مشترکِ زیادی دارند که اصلیترینِ آن «حمیّتِ جاهلی» و «فرهنگِ بدوی» است که در قرآن هم به این معنا تاکید شده است، اما همهی آنها ویژگیهای شخصی و علیحدّهای نیز دارند که آنها را از هم متمایز میکند.
رهیافتِ من در شخصیتپردازی خیره شدن به شخصیتهایِ خرد و کلان و کشف کردنِ خُلق و خوی آنها و نمایان ساختنشان از طریق پررنگ رفتارها و گفتارهای جزئی است. مثلاً غلام، حاصل، نجات، شاهقلی، راهخدا، عبدل، اسدالله و... هر کدام یک سری رفتارها و گفتارهایِ خاص و جزئی دارند، در حال یا گذشته، که مخصوصِ خودشان بوده؛ من با خیره شدن در آنها، به شخصیتشان، تعیّن و تشخّص میبخشم.
خیلی هم خوب. اما برکت محتوای جدیدی را هم وارد رمان فارسی کرده است که بکلی متفاوت است با آنچه امروزه دغدغهی نویسندگان فارسی زبان است. به نظر شما چطور می شود ما تازه بعد از صد سال از آغاز رمان در ایران به سراغ چنین فضاهایی میرویم؟ ایراد کار کجاست؟ شاید هم قشری که دغدغه چنین مسائلی را داشتند و دارند تازه امروز به فکر داستانی کردنش افتاددهاند؟
داستاننویسی ما در صد سالِ گذشته مسائل و مشکلاتِ زیادی داشته است که نتوانسته است به جرگه داستاننویسی جهان بپیوندد و با جریانهای زنده آن گفت و گوی خلاّقانه کند. حال آنکه حقِ این فرهنگ و تمدن است با آن سابقهی درخشانِ فکری و معنوی که بتواند بوسیلهی داستان و رمان با جهان بدهبستان داشته باشد و چیزی بر آن بیفزاید؛ و با نگاهِ ایرانی به آن رنگ و طعم دهد.
شاید دلیل اصلی این عقبماندگی و آشفتگی همین باشد که نویسندهی ایرانی علاوه بر فقدان اندیشه و ناموزونی تاریخیـ فرهنگی، نگاهِ درست و دقیقی به تراثِ فرهنگی و دینیِ خودش نداشته و نتوانسته «انسانِ ایرانی» را در «روایتِ ایرانی» تعریف و تبین کند و به وضوح نشان دهد. در نتیجه دچار تحویل و تقلیلنگری در روایت شده و قصهها و رمانهایِ بیمایهای تولید کرده است. البته حسابِ نویسندگان معدود و استثناء جدا است، آنها تک ستارههایی بودند که در آسمانِ فرهنگ ایرانی سوسو زدند.
عدم توجه به دین به مثابه یک نوع هستی شناسی و یا یک امرِ فرهنگی در جریانِ داستان نویسی برای مردمِ مسلمان، یک آسیب جدی است که در طول این قرن همواره باعث بیمحتوایی، بیبنیهگی و به نوعی حرامزدگی داستان ما شده است.
بهتر است اینگونه بگویم در تاریخ صد سالهی داستاننویسی ما شاید مادر این داستانها مشخص باشد اما پدرش حالت شبحوار دارد؛ خیلی نمیتوانیم بدانیم کی است؟ به همین علت هر ساله داستانها و رمانهای فراوانی تولید میشود همچون کودکِ بیشناسنامه که بدونِ این که کسی به آنها توجه کند در زیرِ دست و بال له میشوند و از بین میروند. ولی اگر این کودک، پدر مشخص داشته باشد، او را بزرگ میکند و در مسیرِ درستِ زندگی راهنمایی میکند.
بنده در برکت دنبالِ این بودم داستانی با پدر و مادرِ شناسنامه دار ایرانی ـ اسلامی، و یک روایتِ ایرانی ارائه دهم همین و تمام.
درباب نکتهی پایانی پرسشِ جنابعالی باید عرض کنم که همیشه قشری بودند که این دغدغهها را داشتهاند، در ایران بعد از انقلاب خیلی اشخاص، ارگانها و نهادها به این سمت رفتند تا داستانِ دینی بنویسند و یا در رابطه دین و داستان تأمل کنند، اما مع الاسف چون صلاحیت لازمِ علمی و ادبی را نداشتند، عموماً دستاوردی نداشتند یا اگر هم بود بسیار ضعیف و ناچیزند.
همین طور است واقعا. اینان بدون اینکه بستر چنین تغییر و تحولی آماده باشد، میخواستند راه صد ساله را یک شبه بپیمایند که طبعا امکانش نبود. اما انگار امروز با شکل گیری نسل جدیدی از نویسندگان آگاه به مسئله، کار آسانتر شده است. اما برگردیم به یکی دیگر از محتواهای اصلی برکت. معتقدم تصویر ایمان و اعتقاد در برکت کمی جدای از هم نمایش در آمده؛ تو بگو در جهانِ آرمانی نویسنده ایمان است که تعیین کننده است و نه اعتقاد. البته اعتقاد میتواند مقدمه ایمان باشد.
بله من همچین تصوری دارم و فکر میکنم جایگاه اعتقاد ذهن است و جایگاهِ ایمان در قلب انسان. به بیان دیگر رابطه ایمان و اعتقاد مثل روح و کالبد است. البته این مفهوم ملهم از اندیشه قرآنی است که خداوند در قرآن میفرماید: «قال الاعراب آمنا، قل لم تؤمنوا ولکن قولوا أسلمنا و لما یدخل الایمان فیقلوبکم.» : اعراب گفتند: ایمان آوردیم، بگو: ایمان نیاوردید، بلکه باید بگوید تسلیم شدیم و ایمان هنوز در دلهای شما وارد نشده است. (حجرات، 14- 15)
در برکت هم تصورم بر این است که آدمها به پارهای از آموزهها اعتقاد دارند و این اعتقاد آنها را به انجام یکسری از مناسک و شعائر وا میدارد. اما اعتقاد به تنهایی برای دینداری کافی نیست. اعتقادِ بدون ایمان حتی میتواند به انحطاطِ انسان و اجتماع کمک کند و حماقتِ انسانها را تشدید کند و ضربهی سهمگینی بر جوامعِ بشری وارد کند. آنچیزی که شیخ یونس هم دنبالش است شورِ ایمان است که هم صنفها و هملباسهای او از آن غافلند و مردم هم از آن حظی نبردهاند.
البته خود یونس هم ظاهرا در حال سلوک است، اما شخصا جاهایی از این روایت این شور را در او میشود دید و صادقانه هم پذیرفت. جناب دیزگاه، برکت تا چه اندازهای ملهم از تجربهی زیستی شماست به عنوان کسی که درس دین خوانده؟ شما شیخ یونس برکت هستید؟ یا شاید هم کسی مانند او را ملاقات کردهاید؟ فرض آخر هم اینکه یونس برکت اصلا یک شخصیت داستانی است؛ و من با این فرض بیشتر موافقم البته.
بنده قریب به ده سال به مناطقِ مختلفِ ایران در ایام رمضان و محرم برای تبلیغ دین سفر کردهام؛ خاطرات زیادی از رفتار و دینورزی مردم در این سفرها دارم و خیلی از اینها را مستندنگاری کردهام که شاید یک زمانی آنها را منتشر بکنم. طبیعتاً بخشی از آن تجربیات و خاطرات به «برکت» به طور غیر مستقیم سر ریز کرده است و در پروراندنِ روایت دستم را گرفته است. اما شخص شیخ یونسِ برکت (دام ظله الوارف) هیچ نسبتی با بنده ندارد و او شخصیتی است شجاع، مؤمن، آگاه به زمانه و کاملاً مستقل که گاهی بندهی نویسنده را نصحیت میکند و به صبر و بردباری دعوت میکند اما هنوز برای من دعایی نکرده است با اینکه چندین بار ازش التماس دعا داشتهام. اما نقطه مشترکِ ما شاید همین باشد که هر دو امام موسی صدر را دوست داریم و او را الگویِ خودمان در تعاملِ با انسان قرار دادهایم. خلاصه کنم؛ رفتار و کردار امام موسی صدر با مزاجِ دینی من و او سازگارتر است.
دیگر اینکه برخی از شخصیتهای داستانی بقدری عمق دارند و با زندگی درگیر هستند و شعورِ طبقاتی دارند و میدانند در کجا ایستادهاند و چگونه باید زندگی کنند؛ شخصیتهایی که وجود خارجی دارند به قوزکِ پایِ آنها نمیرسد و همواره باید به آنها اقتدا کنند.
با این حساب میتوان گفت که رمان برکت ذیل تفکرات و اندیشههای امام موسیصدر شکل گرفته! و چنانکه پیداست شما سلوک و مرام ایشان را برای تعامل با مردم و دعوت به حق و ایمان صائب میبینید. آیا چیزی از شخصیت امام موسی صدر در خلقت یونس برکت میبینید امروز؟
امام موسی صدر یکی از شخصیتهای منحصر بفرد تاریخ تشیّع بل تاریخ اسلام در دورانِ معاصر است که گفتمانِ خود را ذیلِ قرآن و رسالتِ پیامبرانِ الهی تعریف کرده بود و انسان را نه از منظرِ فرقهها و آئینهای متلون مذهبی بل از چشمانداز خداوندِ مهربان و حکیم میبیند و تعریف میکند. به همین دلیل، او به سرشت انسان خوش بین است و معتقد است میتوان انسان را نجات داد و در مسیرِ هدایت قرار داد ولو اینکه او خیلی خطا و ظلم و عصیان کرده باشد... دیگر اینکه امام موسی صدر بهترین عبادات را خدمت به انسان و زودنِ رنج از چهره انسان بماهو انسان میداند این مساله را در زندگی نورانی خود به وضوح نشان میدهد. از این رهگذر امام موسی صدر میتواند برای همه کسانی که به نوعی به انسان میپردازند ـ بخصوص رماننویسها ـ درسِ بصیرت و تذکر داشته باشد.
بنده در رمان «بیروط» قدری بیشتر به حالات و احوالات و همچنین «کارِ پیامبری» آن مردِ الهی پرداخته ام و بخشی از شخصیتش را از به مثابهی یک «انسانِ نمادین» کاویدهام. امیدوارم نویسندگان دیگر هم قلم خودشان را به سیره و صفاتِ ایشان متبرک کنند، ذائقه مخاطبِ امروز را که با خشونتِ داعشی تلخ شده، با شیرینیهای پیامبرگونه امام صدر تغییر دهند.
شیخ یونس برکت را میتوان یکی از کوچکترین شاگرد مکتب او شمرد که در کلاسِ اول نشسته است با خواندنِ کتابهای او با اندیشه و سیرهی او ذره ذره آشنا میشود و امام موسایی دیدن خدا و انسان را هجی میکند و به تبلیغش میپردازد. برکت تلاش میکند برخی از رفتارها و کردارهای او را تقلید کند و در عمل نشان بدهد، اما هنوز از خیلی فاصله دارد. خیلی باید کار کند، زحمت بکشد تا بتواند امام موسایی عمل کند. من برخی اوقات فکر میکنم شاید کسی نتواند مثل او باشد، چرا که امام موسی صدر بودن یک موهبت است که خداوند به هر کس نمیدهد و شاید به هیچ کس هم ندهد.
و سوال پایانی اینکه آیا برکت را رمان میدانید اصلا؟ اگر جواب مثبت است، بگویید چگونه می شود جهان رمان را که بر نگارنگی صدا و چهرهها استوار است با نگاه سفید و سیاه مالوف در جهان دینمدارانه جمع کرد؟
اتفاقاً رمان یکی از معدود ژانرهایِ هنری است که قابلیتِ فراوانی دارد؛ زیست و زندگی انسان را در حوزههای مختلف متجلی کند. در این حوزه هم اگر رماننویس به انسان نگاهِ درستی داشته باشد؛ به این معنا که قایل به اصالت و قداست انسان باشد در نتیجه رنگارنگی و صداهایِ او را ولو اینکه مخالفِ عقیده و اندیشه خودش باشد به رسمیّت میشناسد و نشان میدهد. مثلاً در جهانِ رمان همان اندازه که انسانِ مؤمن حق دارد حرف بزند و اظهار نظر کند باید انسانِ کافر یا عاصی هم حق داشته باشد. با تکیه بر این نگاه که کاملاً انسانی است رمان نویس میتواند رنگارنگی و چند صدایی را متجلی سازد و به هدف خود نزدیک شود. اما اگر نویسنده نگاهِ کلامی، فرقهگرایانه و ایدئوژیک داشته باشد به همچین چیزی تن نمیدهد و معمولاً نویسنده و اثرش در این بازی شکست میخورند.
برای نمونه رماننویسانی چون داستایوفسکی، گراهام گرین، ایزاک باشویس سینگر، ارسکین کالدول و... با نگاه درست به انسان و دین داستان روایت کردهاند و موفق شدهاند. و هزاران نویسنده وطنی و غیره به این نکته توجه نکردند نتوانستند چیزِ قابل قبولی خلق کنند.