مدرسه زیبا شده است.
نسخهی نهایی را تحویل استاد دادم. شرمنده از لطفی که کرد و صبوری که داشت و افسوس و دریغی که شاگردیش را از دست میدادم . امیدوار بودم نسخه ایراداتی داشته باشد که به این زودی همراهی استاد و مدرسه رمان را از دست ندهم.
شنبه، 06 خرداد 1396 |
https://madreseroman.ir/Articles/ID
پیاده رویی بود نیمه اشنا چند باری گذرم به مانتو کنز چند قدم جلوتر و سینما صحرا روبرو افتاده بود. ساختمان را دیدم و جلوی ردیف زنگ ها ایستادم. نفسم را حبس کردم. طرحم جایی پشت صدای زنگها تأیید شده بود. ماندم کدام زنگ را بزنم و بی خیال انگشت فشردم روی دو ستون زنگ چپ و راست. بیچاره همسایهها! در بی هیچ گفتگویی باز شد. سنگین بود و سرد. نفس را عمیق بیرون دادم و قدم گذاشتم به راهرویی که موتور پارک شده یک طرف بود و انبوه کتاب«قاف» گرم وتازه از تنور درآمده در انتظار پخش یک طرف.
به اتکای عشقی که به نوشتن داشتم گام نهادم روی پلهی اول. سخنرانیها سنگین بود و محیط نااشنا. اساتید معرفی شدند و سخنرانی ها آغاز. حضور دوستان خوشحالم کرد و دیدن اساتیدی که پشت جلد کتاب و گاهی اگر بخت یارم بود در محافل ادبی از دور میدیدم دلگرم. اسامی افراد نهایی بعدها اعلام میشد و این مرا در خوف و رجایی گذاشت که تا پنج جلسه همراهم بود. صحنهای از داستان را خواستند.
پلهی دوم؛ انتخاب شده بودم و جزء پنج نفری که افتخار شاگردی استاد شهسواری را داشتند. باورش سخت بود نویسندهی شب ممکن کتابی که چندین سال پیش خوانده بودم روبرویم نشسته بود و از سختی راهی میگفت که سر به هوا در آن گام نهاده بودم. تجربههای نویسندگی را میگفت و تکنیک های آن را با حوصله تفهیم میکرد .
پله سوم؛ بهار از لابلای راهنماییهای استاد سر برآورد و شد همراه لحظه هایم. داستان هر دو جلسه در ذهنم پرورده میشد بر کاغذ نوشته میشد و توسط استاد صیقل داده میشد و چه صبری داشت استاد.
پلهی چهارم؛ اساتید و بزرگان ادبیات دعوت میشدند و هرکدام یکی از فنون داستان نویسی را تدریس میکرد. کلاس ها با تکنیک شروع رمان،آغاز و با شیوه های بازنویسی به اتمام رسید. هنوز ماندم با علامت های تعجبی که اساتید در ذهنم روشن کردند که فرضا بجای «سر را پایین انداخت» چه بنویسم!
پلهی پنجم؛ در ریتم و تمپو گیر کردم. بهار داشت دختری میشد در حد پاورقی ها! داستان پیش نمیرفت. ذهنم قفل کرد. عشق آسان نمود اول ولی افتاد و مشکلها. انگشت روی «دلیت» کیبورد گذاشتم و همه را پاک کردم.
پلهی ششم؛ برگه ها را جلو گذاشتم و روی هر جملهای که استاد یادداشت نوشته بود ساعتها فکر کردم. مطالبی که گفته بود را خواندم. استاد از افسردگی و ناامیدی گفته بود و راه مقابله با آن را آموخته بود. انگشتانم دوباره کلید کیبورد را لمس کرد . بهار شکوفا شد . دختری که دوستش داشتم. دختری که شبیه همه بود و شبیه هیچکس. داستان زنده شد.
پلهی هفتم؛ نسخهی نهایی را تحویل استاد دادم. شرمنده از لطفی که کرد و صبوری که داشت و افسوس و دریغی که شاگردیش را از دست میدادم . امیدوار بودم نسخه ایراداتی داشته باشد که به این زودی همراهی استاد و مدرسه رمان را از دست ندهم.
پلهی اول؛ نسخه را تحویل آقای موسوی نیا دادم و از پله ها پایین میآیم. شهریور است و هوا بوی پاییز میدهد. دیوارها را رنگ کردهاند و و روی سرامیکها طرح زیبایی نقش زدهاند. مدرسه زیبا شده است. پنجره رو به مدرسهای که زمین بازی دارد باز است. صدای هیاهوی بچه ها میآید ولی کسی دیده نمی شود.
در را پشت سرم می بیندم و قدم به پیاده رویی میگذارم که فکر نمیکردم به قول پری زمانی اینقدر برایم خاطره داشته باشد. سر بلند می کنم وبه ساختمانی نگاه می کنم که درپس دیوارهای خود گروهی دلسوخته و عاشق ادبیات را جمع کرده که بدون هیچ حاشیه و دغدغه ای جز اعتلای داستان، کار خود را انجام میدهند.