کمپانی های خودرو سازی وقتی می خواهند بهترین مدل ماشین شان را معرفی کنند با اشاره به موتور که برگ برنده آن است، می گویند که "در قلب آن یک موتور فلان مدل می تپد". شهرستان ادب هم همینطور است؛ موسسه ای که در قلبش، علی محمد مودب می تپد.
شهرستان ادب، همانطور که از نامش پیداست، علیه مرکز زدگی و پایتخت محوری شوریده و به کشف و پرورش استعدادهای ادبی هنری، در شهرستان های دور کمر همّت بسته است.
دقیق یادم نیست چه سالی ولی گمان کنم 90 یا 91 بود که با پیشنهاد برادر عزیزم میلاد عرفان پور که گاها به صورت تلفنی اشعار ضعیف و نحیف مرا می شنید و راهنمایی می کرد، پایم به موسسه باز شد تا در قالب نخستین اردوی آموزشی آفتابگردان ها که به تربیت و آموزش شعرای جوان از شهرهای دور و نزدیک می پرداخت، آن را تجربه کنم.
آنجا بیش از 150 شاعر جوان را دیدم که در جبینشان می شد آینده ای درخشان دید. من هم از باب شعر در آن محفل بودم. تا اینکه در یک صحبت سرپایی با آقای مودب که مرا گرم تحویل گرفته و متواضعانه هم سخنم شده بودند، به ایشان گفتم که هم شعر می گویم گاهی و هم داستان می نویسم گاهی. به قول معروف دوگانه سوز هستم. که استاد در پاسخ توصیه کردند که شعر را (بنا بر عدم فقر در این حوزه) رها کنم و داستان را که به تعبیر خودشان اندازه انگشتان دست آدم ندارد، بچسبم. و این اولین انگیزه ام برای داستانی شدن بود.
با پذیرفته شدندم در یکی از دانشگاه های تهران خداوند شانس بزرگتری به من عنایت کرد و آن ارتباط دائمی با شهرستان بود. یادم می آید در سفر بودم که دوست عزیزم مجید اسطیری تماس گرفت و گفت که قرار است جلسات مرتب نقد داستان را در روزهای یکشنبه به طور دائم آغاز کنیم و پیشنهاد داد یکی از داستان هایم، به عنوان اولین داستان (اگر اشتباه نکنم) در این جلسه قرائت و نقد شود. نفسم بند آمد و قلبم به تپش افتاد. آنقدر خوشحال شدم که صرفا برای شرکت در همان جلسه، تعطیلات را نیمه رها کردم و به تهران آمدم. و این آغاز جدی تر شدنم بود در باب داستان نویسی.
امّا مدرسه رمان که نقطه عطف فعالیت های داستانی ام بوده. بی شک یکی از الطاف دیگر خداوند به من بود که یکبار زیر نظر بهترین اساتید یک رمان کامل را بنویسم. آن هم دو سال همراهی با استادی چون محمد حسن شهسواری که بیش از آنکه از حرفه اش آموختم از اخلاقش درس گرفتم.
ابتدای امر باورش برایم سخت بود که میان بیش از صد طرح، طرحم پذیرفته شود، اتفاقی که بخت در کشکول زندگی ام افکند و من نیز از خدا خواسته آن را قاپیدم. در این ایام، کمی دشوار بود که خودم را از جنوب به تهران برسانم و در تمام کلاس ها و کارگاه ها شرکت کنم، بخصوص که سوژه ای که در بابش می نوشتم یکبار به شکست انجامیده و آن را روانه سطل زباله کرده بودم، امّا همراهی دوستان موسسه واقعا به توانم افزود.
نوشن کار تاریخی دردسر های خاص خودش را داشت. هم حجم کار زیاد بود و هم ترافیک اطلاعات. ناچار بودم تمام تاریخ را زیر و رو کنم تا بتوانم درک مناسبی از آدم های صدر اسلام به دست بیاورم، مقالات دانشگاهی، کتب تاریخ تمدن، آثار برخی مستشرقین که نه تنها گاه کمکی نمی کرند بلکه تبدیل به وزنه هایی می شدند که دست و پای قلم را می بستند و جولانش را در آسمان خیال سخت می کرد. از همه مصیبت بار تر این بود که ناچار بودم این واقعیت ها و حقاق تاریخی را بدون تحریف در بستر تخیل و قصه روایت کنم. آن هم داستانی که شخصیت محوریش امیرالمومنین علی است؛ به نحوی که ماجرای قصه علی رغم کهن بودن، قابلیت درک برای چالش های امروز را داشته باشد و بتواند ذهن مخاطب را پیرامون آنچه در محیطش می گذرد، روشن نماید.
اعتراف می کنم که در اواسط کار گاها پشیمان می شدم که اصلا چرا طرح دادم و چرا سوژه ای به این سختی را که قبلا شکستم داده بود را باز امتحان کردم. و در این میان به هیچ وجه نمی توانم لطف خاص خداوند، فیضی که از حضرت امیر بر شیعیانش جاری و ساری است و هر دو توسط محمد حسن شهسواری به من می رسید را کتمان کنم. آن هم از راه دور و تلفنی. استاد صبورانه صحبت هایم را گوش می کرد و سخاوتمندانه راهنمایی می نمود تا از بحران هایی که خودشان نام افسردگی های طبیعی را بر آن گذاشته بودند، پشت سر بگذارم.
به هر حال پس از دوسال رمان صفین به اتمام رسید. هرچند احساس آرامش می کنم که باری از دوشم برداشته شد اما از این حیث که دیگر چنین فرصتی شاید نصیبم نشود؛ مغموم هستم.