مهدی صفری- به نام یونس، روایتگر زندگی بیست روزه روحانی است، که برای تبلیغ به روستای دور افتادهای رفته و قصد خود را از این سفر، نذر برای دختر بیمارش و شفای او میداند. داستان در جادهای کوهستانی و در سرما و برف سنگین آغاز میشود. بارش شدید برف امکان رسیدن مینی بوس حامل مسافرین به روستا را ندارد و آنها مجبور میشوند چند کیلومتری را در آن برف و کولاک پیاده روی کنند. در همه جای داستان سرما حس میشود و در همان حال و هوای زمستان به پایان میرسد. قهرمان (یونس) داستان در بدو ورود به روستا با بیمهریهایی مواجه می شود و اهالی عرصه را طوری برای یونس تنگ می کنند که از همان راهی که رفته بازگردد ولی یونس به دنبال هدفی متعالی پای به میدان گذاشته و پا پس کشیدن را با سلامتی دخترش که کیلومترها دورتر از او در اروپا مشغول معالجه است گره می زند. یونس از هر فرصتی برای روشنگری و بیرون آوردن اهالی روستا از جهل و خرافات فروگذار نمی کند. بستر عقب افتاده اجتماعی روستا و شخصیت منفی داستان "آجابر" در مقابله با روحانی تازه وارد، داستان را وارد چالش جدیدی می کند.
به نام یونس، داستان خوشخوانی است و به لطف دیالوگهای فراوان، در زمان نسبتا کوتاهی قابل خواندن است. تمثیلهای جالبی دارد مثلا این جمله «دستها مثل مردگانی که سر از قبر بیرون میآورند، یکی پس از دیگری بالا میآمد. » و یا «آدمها عین قندیلاند حج آقا یونس، نور دارند ولی اوستا میخواند که بتوانه نورانیشان کنه».
داستان به صورت خطی روایت شده و به درستی از تکنیک بازگشت به عقب و ایجاد تعلیق بهره برده است. خواننده در حین خواندن داستان، می تواند تمامی جزئیات روستا را در ذهن خود تصور کند، خانههای کاهگلی، کوهستان و دره های برفگیر، کوچه باغهای یخ زده. از همه مهمتر شخصیت پردازیها به درستی رعایت شده به طوری که خواننده را تا انتهای داستان همراهی می کند.
یونس تلفن همراه ندارد و گویی سیستمهای ارتباطی به دوره و زمانه دیگری مربوط است و قطعا از لحاظ تاریخی، ماجرا به زمان حال مربوط نمیشود. همینطور دیالوگها، اسامی و آداب و رسوم روستا، ذهن خواننده را به منطقه ای خاص در ایران هدایت نمیکند که این مسئله از سویی به دلیل عدم تقابل با قومیتی خاص، باعث تقویت داستان خواهد شد و از سوی دیگر به نوعی رمز آلود برای خواننده تداعی می نماید.
از همان ابتدای داستان، خواننده میتواند حدس بزند که قهرمان در این امتحان سرافراز بیرون خواهد آمد و اتفاقی غافلگیرکننده به غیر از گم شدن دختر بچه، در طول ماجرا نمیافتد. در برخی از صحنه ها مثل تقسیم اهالی برای گشتن توسط شخصی که برای اولین بار وارد آن منطقه شده و یا رفتن یونس به صورت داوطلبانه به دل چاه واقعبینانه به نظر نمیرسد. واضح است که نویسنده به دنبال ایجاد ارتباط بین شخصیت قهرمان داستان و یونس نبی است و به نظر اینجانب در بعضی قسمتها به خصوص در نقطه عطف داستان و و رفتن یونس به دل چاه، به درستی جفت و جور نشده است. صحنه های مرتبط با چوپان و دختر مورد علاقه اش، ارتباط خاصی با مسیر اصلی داستان ندارد وشاید بهتر آن بود، ماجرا را طوری با حضور روحانی قصه پیوند می دادند.
در پایان از زحمات نویسنده ارزشی و توانا جناب آقای علی آرمین تشکر و قدر دانی می نمایم که با شجاعت به موضوعی کمتر پرداخته شده ورود کردند و از دغدغه های خود بی پرده سخن به میان آوردهاند. منتظر رمانها و داستانهای آینده ایشان خواهیم بود.