مثل یونس
محمد شمس الدینی- حقیقت تاریخ، تاریخ حیات باطنی انسان است که حول موضوع محوری عهد و میثاق، واقع شده است. تاریخ حیات باطنی انسان، سیر وقوع صورتهای مثالی یا مثلها در دنیاست. صورت مثالی یا مثل، صورت حقیقت إجمالی عالم برزخ است که در قالبی تفصیلی، در این دنیا، وقوع مییابد. وقوع هر صورت مثالی برزخی در دنیا، یک صورت أعلایی دارد که قریبترین و شبیهترین وقوع دنیایی صورت مثالی به حقیقت آن است و میتواند علاوهی بر آن ظهور أعلی، وقوعات متعدد أسفلی نیز داشته باشد. همهی قصص أنبیاء علیهمالسلام که در قرآن کریم بیان شده است، بیان وقوع أعلای هر یک از این مثالها است. کربلا، یک صورت مثالی است در عالم بزرخ که وقوع أعلای آن در دنیا، همان واقعهی تلخ و عجیب و گریهآوری است که در سنهی 61 هجری، وقوع یافته است و میتواند به تعداد انسانها و در طول زمان و تاریخ و در عرض مکان و جغرافیا، ظهورات و وقوعات دیگری نیز داشته باشد که دارد و از همین روست که گفتهاند کُلُّ یَومٍ عاشُورا وَ کُلُّ أرضٍ کَربَلا وَ کُلُّ شَهرٍ مُحَرَّم.
فیالمثل مفهوم سنت که یک حقیقت سرمدی است در أعلای درجهی وقوع دنیایی و در أقرب وقوع به «مثل» خود، در حیات محمدی حضرت رسول (ص) در دنیا، وقوع یافته است و لذا سیرهی حضرت رسول (ص) با نام سنت، شناخته میشود. از این حیث، قصص قرآنی، صورتهایی مثالی هستند که حدوثی تمثیلی یافتهاند و حقیقت تاریخ، سیر وقوع همین صور مثالی است که «داستان» در زبان فارسی نیز، به معنای همین مثل و مثال است. در زبان لاتین نیز Type به معنای همین مثل است که Archetype، صورت عرشی و مثالی برزخی تایپ است و Prototype، وقوع و حدوث أعلی و اصلی آن تایپ در دنیا. هبوط حضرت آدم (ع) نیز یکی از همین صور مثالی است. عنوان «قصه» یعنی چیزی که مدام است و ادامه دارد و از آن رو به این صورتهای مثالی، قصه گفته شده است که وقوع این صور، پایانی ندارد و مدام است؛ گویی این مثالها همچون مجاری ثابت و برجایی هستند که انسانها، از لابهلای این مثلها، عبور میکنند. همهی انسانها را هبوطی است و کشتی نوحی و شب قدری و تنگهی احدی و غدیر خمی و سقیفهای و حدیبیهای و ساباطی و عاشورایی و کوفهای و حوت یونسی و این سیر، تمامی ندارد. انحطاط تاریخ وقتی اتفاق میافتد که صورتهای مثالی از حقایق باطنی خود، منقطع شوند و ظاهر تفصیلی آنها، اصالت پیدا کند. چیزی که تحت عنوان هیستوری شناخته میشود، نه تاریخ حیات باطنی، که تاریخ حیات ظاهری انسان است که از صور مثالی خود نیز، منقطع شده است و در انقطاع محض از حقایق باطنی، تطور یافته است و لذا بیان حیات أنبیاء و اولیاء در آن، هیچ جایی ندارد.
یکی از بهترین الگوهای روایت و بیان، استفادهی از همین قصههای مثالی است که در این شیوه، سیر تطوری و تحولی مثال اصلی، برای شخصیت روایت جدید، حادث میشود. رمان «به نام یونس»، به قلم علی آرمین، یکی از این نمونههاست که در آن، سیر و صیر تحولی «شیخ یونس»، منطبق بر «مثل حضرت یونس (ع)»، حادث میشود. در قصهی حضرت یونس ذا النون (ع)، چنانی که در صفحهی 317 جلد یک تفسیر ارزشمند قمی آمده است، این پیغمبر خدا، قومش را به دین خدا دعوت میکند اما آنها إبا میکنند. پیامبر خدا، همّ بر دعای عذاب قومش میکند. در قوم او، یک عالم و یک عابد بودهاند. عابد که ظاهراً نام او ملیخا است، حضرت را اشاره و تشویق به دعای عذاب میکند اما عالم که ظاهراً نام او روبیل است، اشاره و تشویق به نهی دعا، چرا که خداوند دعای پیامبرش را استجابت کرده و قوم را عذاب میکند در حالی که هلاکت بندگانش را دوست ندارد. حضرت یونس (ع)، قول عابد را میپذیرد و قول عالم را وا مینهد و دعای بر عذاب قومش میکند. خداوند، زمان و مکان عذاب را به پیامبرش وحی میکند. در هنگامهی عذاب، پیامبر خدا، طبق آیهی 87 سورهی أنبیاء، مغاضباً از میان قومش خارج میشود و گویا آن عابد نیز با او میرود اما عالم در میان قوم میماند. عذاب که میرسد، عالم، مردم را دعوت به ضجّه و بکاء با شرایطی خاص میکند تا اینکه خداوند بر آنها رحم کرده و عذاب را از آنها بر میدارد. گویا پس از موعد عذاب، حضرت یونس (ع)، بر میگردد تا اوضاع را ببیند. قوم نیز پی او میگردند تا به او مؤمن شوند اما پیامبر خدا، مغاضباً، راه دیگر را پیش گرفته و میرود تا به ساحل دریا میرسد. سوار سفینه میشود. کشتی به فتنهی حوت عظیم گرفتار میشود. تساهم و قرعهکشی میکنند. سهم و قرعهی یونس پیامبر بیرون میآید و او را به دریا میاندازند. حوت بزرگ، او را إلتقام میکند و او در ظلمات ثلاثهی بطن حوت عظیم، بحر و شب، با تسبیح یونسی «لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمين»، خداوند را میخواند. خداوند او را إستجابت کرده و حوت، او را به ساحل إلقا میکند. او به میان قومش بر میگردد و قوم، به او مؤمن میشوند.
در رمان «به نام یونس» نیز، یک چنین حوادثی برای شیخ یونس، رخ میدهد. شیخ یونس، طلبهای است که نذر کرده است تا عوض شفای دخترش، یک ماه رمضان، در یک روستای محروم، مبلّغ دین خدا باشد. او به روستای بَگل در حدود جنوبی خراسان میرود. روستاییان چنانی که انتظار دارد، تحویلش نمیگیرند. برخورد سرد روستا و روستاییان با شیخ یونس، که حتی هوا هم برفی و سرد است، او را ناامید میکند. عالمی در شهر است به نام «آمنتقی پیغمبر» که به او میگوید بمان. در مقابل، ظاهراً عابدی است به نام «آجابر» که برای خودش، فتوا میدهد و تشکیلاتی راه انداخته است با استفاده از فوت و فن و خرافه و دروغ. شرایط به نحوی پیش میرود، که شیخ یونس، بر روستاییان غضب کرده و عزم بر ترک روستا میکند.
اتفاقات به نحوی پیش میرود که شیخ یونس در معرکهای قرار میگیرد که باید در تساهم و قرعهکشی برای تعیین رفتن یک نفر به أعماق ظلمات یک چاه عجیب شرکت کند. از قضا، نام او در میآید. او به أعماق چاه میرود. وصف نویسنده از سیر ظاهرا نزولی شیخ یونس به أعماق ظلمات چاه و البته صیر باطنی صعودی او در همین حین، یکی از بخشهای زیبای این رمان است. شیخ یونس، همهی زندگیاش را پیش چشم میبیند. او در ته چاه، مار بزرگ و سیاه درونش را میکشد و با بکاء و زمزمهی ذکر یونسیه، خدا را میخواند و ناگهان چرخ چاه، او را به طرف بالا میخواند؛ تو بگو چاه، او را به بیرون إلقا میکند.