بسم الله الرحمن الرحیم
یادداشتی بر داستان به نام یونس
حبیبه جعفری- جان مایهی داستان سفری تبلیغی است؛ یونس باید تمام ماه رمضان را در روستای بگل تبلیغ کند. دلیلش برای رفتن به تبلیغ نذری است که برای شفای دخترش نجمه به گردن گرفته. یونس همسر و دخترش را برای درمان به اروپا فرستاده است. بیخبری از وضعیت دخترش و اضطراب ناشی از آن با یونس در سفر تبلیغیاش همراه است. و باید رفتار ناخوشانید مردم روستای بگل را هم به این اضطراب یونس اضافه کنیم. این گونه طرحی شکل گرفته که بنای آن بر این است تا موقعیت روستای بگل و چگونگی رفتار مردمانش را با یونس که طلبهای جوان است و برای تبلیغ به آنجا رفته به تصویر بکشد. مردمانی پییچده در آدابهای اجتماعی روستایی خود با عقایدی آمیخته با خرافات که دیدن و شنیدن این رفتارها تعجب هر بینندهای که تازه پای به روستایشان گذاشته را برمیانگیزد. بنای داستان بر این است تا نشان دهد این بار قرعهای به نام یونس افتاده که باید از عهده آن برآید؛ این قرعه بیماری دخترش نجمه و پس از آن عکس العمل یونس است به این بیماری و اینکه او چه خواهد کرد. و داستان سوای اینکه شرح سفر تبلیغی یونس جوان باشد، انداختن او به دنیایی ناشناخته است تا در آن با هر آنچه پیش رویش قرار میگیرد روبرو شود و در مقابلش بایستد و یونس خوب از عهدهی این قسمت از تقدیری که آگاهانه به سمت آن رفته برمیآید آنچنان که در ماجرای گم شدن مهدیه وقتی قرعه به نام او میافتد در چاه میرود تا مهدیه را پیدا کند. و داستان با همان اضطراب اولیهاش، در همان عدم تعادلی که با آن آغاز شده بود به پایان میرسد و امید برای خوب شدن نجمه مانند علامتی سوال و نقطهای کور در ته چاهی که در پایان داستان دور آن جمع میشوند، باقی میماند.
آنچه داستان را شیرین و خواندنی میکند نثر ساده و روان آن است، استفاده از لهجه در دیالوگها، طنزی که در بعضی دیالوگها جریان دارد همه شیریناند و لذتبخش؛ ضمن اینکه تصویر کردن محیطی روستایی و نشان دادن آداب و رسومشان و تصویر کردن شخصیتهایی متفاوت با آنچه در داستانهای شهری میبینیم داستان را بومی میکند. با این همه داستان را با یکبار خواندن باید کنار بگذاریم. کشفی در داستان اتفاق نمیافتد. هر چه هست و باید باشد را ما از زبان راوی داستان میشنویم. نیاز نیست فکر کنیم و ذهنمان را درگیر اتفاقاتی کنیم که داستان پیش رویمان قرار میدهد. سادگی ساختگی در توصیف شخصیتها و فضای داستان به بالاترین حد خود رسیده است و این داستان را صرفا به متنی برای معرفی روستای بگل تبدیل کرده است. شخصیتها و موقعیتها پیچیده نیستند. معصومیت ناشی از فقدان آگاهی در اهالی بگل به خوبی نمایش داده میشود. ضعفی اگر در شخصیتها نشان داده میشود همه از همین فقدان آگاهی است و همین درباره یونس طلبه هم صدق میکند. او برای شفای دخترش به نذر متوسل شده، آن هم نذری که انجام آن ابتداییترین وظیفه طلبهای دینی است. و شاید بتوان از این جهت به طرح این داستان در انتخاب این ایده خرده گرفت.
آنچه باید درباره عناصر کلیدی و مهم داستان گفت در نگاه نخست ما را متوجه توصیفات داستان میکند؛ در فصلهای ابتدایی داستان مخاطب راه به جایی نمیبرد. از برف و سرما فقط نامی در داستان دیده میشود و البته تصویری از ردپا روی برف که در جلد کتاب به تصویر درآمده، بدون اینکه هنگام خواندن حس شوند. شخصیتها پشت سر هم وارد داستان میشوند. شتابزدگی در ورود شخصیتها کاملا مشهود است. فلشبکها که دروازه ورود ما به جهان ذهنی یونس است در سادهترین شکل خود، زمان داستان را از حال به گذشته میبرند. و علی رغم راوی نمایشی که در داستان انتخاب شده ما وارد جهان ذهن یونس میشویم و این در دیگر شخصیتها اتفاق نمیافتد. در بعضی قسمتها زمان متوقف شده راوی مکرر به توصیفهایی ساکن از شخصیتها و مکان داستان روی میآورد. دیالوگها آن چنان که باید از زبان خود شخصیتها بیان نمیشود. اینها همه تقریبا تا نیمه داستان همراه داستان است. تا اینکه از این قسمت به بعد –از مهمانی افطاری اوس حبیب و توصیف سفره افطاری و بلایی که گربه به سر غذایی که یونس از ابتدای ورودش به روستا در آرزوی خوردن آن بود در میآورد- داستان جان تازهای میگیرد و پس از آن در ماجرای گم شدن مهدیه، پختهتر میشود و انسجام داستانی به خوبی مشاهده میشود. و همین فصل جست و جو برای یافتن مهدیه است که ایده اصلی داستان را برای خواننده برملا میکند. و پس از آن داستان را به سمت تعادل ثانویه پیش میبرد و آن عوض شدن نظر اهالی روستا نسبت به یونس است.
در داستان به نام یونس هر قدر به انتهای داستان نزدیکتر میشویم تحول و تغییر شخصیتها شکل آشکارتری به خود میگیرد. شخصیتها غیر از هاشم و پسران دوقولویش و آمنتقی و زارحیدر که سفیدند –در مورد آمنتقی و زارحیدر باید گفت که هردو نقش مرشد و راهنما را برای یونس بازی میکنند_ بقیه دچار تحول میشوند. درباره یونس به عنوان شخصیت اصلی داستان میتوان گفت تحولی رخ نمیدهد.
ابهامات و علامتهای سوالی که از ابتدا در داستان گنجانده شده پاسخ داده میشوند. ماجراهای موازی که در داستان وارد شده پیش از پایان ختم بخیر میشوند. همه چیز به لطافت و سادگی زندگی روستایی پیش میرود البته با منطقی نه چندان قوی؛ آدمهای روستایی در دنیای واقعی در عین سادگی مرموز و پرپیچ و خماند چرا که آنها هم انسان هستند و تمام پیچیدگیهای انسانی در موردشان صدق میکند.