گذر و نظری بر رمان "آوازهای روسی" نوشته سید احمد مدقق
مجید اسطیری
تراژدی قواعدی کهن دارد که ارسطو برای آن تعریف کرده است و یکی از مهمترین آنها برانگیختن حس ترس و ترحم در مخاطب است. حسی که نه تنها در انتهای "اودیپ شهریار" که در انتهای "سوگنامه رستم و سهراب" و "شاه لیر" نیز به سراغ ما میآید. برانگیختن این احساسات قرار است منتهی به ایجاد کاتارسیس (تزکیه عاطفی – اخلاقی) در مخاطب شود.
از عهد ارسطو تا به امروز هر داستانی هدفش ایجاد کاتارسیس و برانگیختن ترس و ترحم در مخاطب باشد زیر چتر تراژدی قرار میگیرد. و رمان "آوازهای روسی" نوشته سید احمد مدقق نیز همین گونه است. یک رمان خواندنی درباره برههای از تاریخ افغانستان که کمتر اثر ادبی دربارهش تولید شده یعنی برآمدن کمونیستها و پس از مبارزات مجاهدین.
دومینوی خودسری و شکست
داستان درباره یک خانزاده افغان در سالهای نفوذ جریان های چپ است. جوانی به نام یعقوب که از روستایشان به سودای تحصیلات عالیه به کابل مهاجرت کرده و با ارزشها و مرام کمونیستی که در میان دانشجویان ترویج میشود روبرو شده اما دل بریدن ازامتیازات طبقاتی که در ولایت آبا و اجدادی شان دارد اندکی برایش سخت است.
در نخستین فراز رمان او را میبینیم که مردد و عاطل و باطل در کابل سرگردان است با این که درسش در این شهر تمام شده و مدرک ادبیات را گرفته است. چرا به دیار خودش که "ورث" نام دارد باز نمیگردد؟ چون آن نظام سنتی کهنه را قبول ندارد و به عنوان یک فرد تحصیلکرده برایش ممکن نیست بازگردد و خانزادهای قدرت مند و زورگو باشد.
در این میانه شاهد ماجرای یک عشق شکست خورده هم هستیم که یادآوری اش برای یعقوب دردناک است. عشق او به مبارکه دختر یکی از رعیت های پدرش. عشقی ناکام که تا آخرین فرازهای رمان هم گریبان او را رها نمیکند. شاید بتوان گفت سیر شکستهای پیاپی یعقوب که قرار است تراژدی او را بسازد از همین شکست عشقی در به چنگ آوردن مبارکه شروع میشود. این عشق در فرازهای میانی رمان در وجود یک دختر شهری به نام رخشانه تجلی پیدا میکند. دختری که در کودکی در شهر بلیت بختآزمایی میفروخته و نماینده مردم فرودست است.
اگر سیر تحول شخصیت یعقوب را دنبال کنیم میبینیم که او با دل بستن به آرمان های چپ از زیر چتر اقتدار سنت خارج میشود تا فردیتش را بیابد. اما در میانه اثر او را میبینیم که در چاپخانه حزب کمونیست افغانستان میان تلنباری از کاغذها و اعلامیه ها و منشورات و بیانیه ها خودش را گم کرده. حالا رخشانه با رنگ قرمز تند عشق وارد میشود تا گوهر وجود او را به محک عشق بسنجد.
اما عناصر حزب رخشانه را یک عنصر مخرب تشخصی میدهند و بازداشتش میکنند. از قضا یعقوب مامور بازجویی از او میشود:
"هر بار که رُخشانه را به اتاق استنطاق آورده بود قصهای متفاوت کرده بود. چطور مرا نمیشناسی؟ میشناختمت که در چاپخانه آمدم سراغت. عصرهای جمعه، خانة رفیق یزدان را فراموش کردهای؟ کورس زبان روسی. ما برای بهتر یادگیری زبان، آوازهای روسی میخواندیم و رفیق یزدان رقص میکرد. تو به بهانة آموزش زبان میآمدی ولی هیچ وقت با کلاس همراهی نمیکردی."
این رمان در نشان دادن سیر انحطاط جریان چپ که ابتدا خود را عدالت طلب و آزادی خواه معرفی میکند خوب عمل کرده است. یعقوب ابتدا این وعده ها را میپذیرد اما وقتی برخورد سنگدلانه حزب با رخشانه را میبیند در می یابد که انسانیت و رحم جایی میان آرمان های چپ ندارد. یعقوب در مییابد که وعدههای حزب هم آزادی و عشق را برای او به ارمغان نمیاورد. بنابراین از آنها میبرد و این بار به مجاهیدن مسلمان میپیوندد.
تراژدی؛ ولی نه به معنای غربی!
ساختار کار همان تراژدی است که یعقوب خودش نیز چند باری از آن حرف میزند. جانمایه تراژدی هم ناتوانی قهرمان در برابر تقدیر است. تقدیر قهرمان را به هر سمتی بخواهد میبرد و در آخر از آن اوج خود به زیر میکشد. اما نباید از یاد برد که در ادبیات مشرق زمین نمیتوان به دنبال تراژدی گشت و سوگنامه رستم و سهراب را نیز نمیتوان تراژدی نامید چرا که علیرغم احساس ترس و ترحم، هستی شناسی آن با هستی شناسی اثری مثل "اودیپ شهریار" اساسا متفاوت است. در تراژدی قهاریت خدایان با ذلت نامداران اثبات میشود در صورتی که در شرق خدا چنین خصلتی ندارد.
شخصیتهایی که یعقوب به آنها دلبستگی یا وابستگی دارد، مثل آیلین که خودکشی میکند، یا عبدالرحیم، رفیق طلبه و هماتاقیش و نیز پدرش، و مبارکه عشق دوران نوجوانیاش، و رخشانه عشق آخرینش، همگی طوری ترسیم شدهاند که حتی اگر به واسطه پیرنگ هم یعقوب در مرگ آنان مقصر نیست اما زیرساخت اثر به مخاطب می قبولاند که همگی بر سر مسیر یعقوب برای پیدا کردن خودش قربانی شدهاند.
یکی از شخصیت های مهم رمان عبدالرحیم است که واکاوی رابطه او با یعقوب هستی شناسی رمان را بر ما آشکار میکند و نشان میدهد که اگرچه کل اثر زیر سایه "وحدت تاثیر" ترس و ترحم است اما با یک تراژدی به معنای غربی آن سر و کار نداریم. رابطه عمیق و مشفقانه یعقوب با عبدالرحیم که طلبه ای مهربان و رئوف است اشاره به باور دینی عمیق او دارد که حتی پیوستن به جریان چپ هم نمیتواند آن را از بین ببرد. با چنین باوری قطعا در جهان یعقوب این خداوند نیست که میخواهد با نشاندن او به خاک مذلت قهاریت خود را به او اثبات کند. نتیجتا میتوان گفت با یک نگاه شرقی و شاهنامه وار به سوگنامه روبرو هستیم نه یک نگاه غربی و اودیپ وار به تراژدی.
ضمن تاکید مجدد بر این مسئله که تراژدی اساسا زاده هستی شناسی یونانی است و در شرق و مخصوصا ایران نمیتوانیم تراژدی داشته باشیم به این نکته اشاره میکنم که بررسی "آوازهای روسی" از منظری که فردریش نیچه به تراژدی و زمینه تولد آن نگریسته خالی از فایده نیست. فردریش نیچه در "زایش تراژدی" بسته شدن نطفه تراژدی را در بستر نگره های دوگانه آپولونی – دیونیسوسی یونان باستان میداند. نگره های آپولونی نماینده بخش تعریف پذیر روح تراژدی هستند که در درام تجلی میکنند و نگره های دیونیسوسی نماینده بخش مغاک گونه و تعریف گریز روح تراژدی هستند که از آواز همسرایان ریشه میگیرند. نیچه معتقد است تراژدی نقطهای است که امر آپولونی و امر دیونیسوسی موفق میشوند با هم پیوند برقرار کنند و به بازنمایی هم بپردازند. او معتقد است نهایتا روح دیونیسوسی که تجلی مردانه دارد بر روح آپولونی که تجلی زنانه دارد فائق میآید. در آوازهای روسی نیز می بینیم که نگره دیونیسوسی از همان ابتدا با بوسهای که یعقوب جائرانه از مبارکه میستاند و با میل گریز او از دایره نفوذ پدر رخ مینمایاند و با ترجیع بند "پسر خان ظلم نکند چی کند؟" مدام در طول اثر شنیده میشود. در مسیر خود شدن یعقوب که مظهر روح دیونیسوسی است هم مبارکه و هم رخشانه قربانی میشوند.
در پایان نکته ای که باید در مورد نثر رمان "آوازهای روسی" ذکر شود این است که سید احمد مدقق سعی کرده فارسی افغانستان را کمی رقیق کند تا مخاطب فارسی زبان ایرانی در خواندن اثر دچار مشکل نشود و احتیاجی به پانویس هم نباشد. نتیجه کار نثری بسیار شیرین و شیوا است که خواندن اثر را بسیار روان و لذتبخش میکند.