ستون داستان سایت شهرستان ادب را با یادداشتی از «علی الماسی زند» بر رمان «آوازهای روسی» اثر «احمد مدقق» بهروز میکنیم:
رمان آوازهای روسی داستان انتخابهای جوانی افغانستانی به نام یعقوب است، انتخابهایی که زندگی او را میسازند، از بوسیدن زورکیِ معشوقهاش در پای یکصد و بیست و هفتمین درخت کنار دریاچه گرفته تا قتل یک رفیق قدیمی!
اتفاقات قصه مربوط به فاصلهی سالهای 51 تا 61 شمسی در افغانستان است؛ از روی کار آمدن دولت کودتای داودخان تا شروع انقلاب اسلامی مردم بر ضد حکومت کمونیستی وابسته به شوروی.
یعقوب که خانزادهای است از دیار "ورث"، برای تحصیلات عالیه به کابل میرود و پس از اتمام تحصیلات و تغییراتی که در اندیشهاش ایجاد شده، دیگر به دیار پدری باز نمیگردد و بهنوعی از فئودالیته ی حاکم بر آنجا میگریزد. این ترک دیار که همزمان با یک شکست عشقی نیز همراه است، همواره تا پایان داستان این حدیث نفس را برای یعقوب و شک را برای خواننده به همراه دارد که واقعاً علت اصلی فرار یعقوب چه بود؟ فرار از مظالم پدرِ خان اش یا شکست عشقی؟
او که در دانشگاه با اندیشههای روشنفکرانه و چپ آن روزگار آشنا شده بود، رفتهرفته در مسیر همراهی با همکلاسان پرشورش که سودای تغییرات بزرگ و نجات خلق مظلوم را در سر داشتند، قرار گرفت. یعقوب که اهل شعر و شاعری بود و در دانشگاه ادبیات خوانده بود، از همان ابتدا فرق خود را با دوستانش حس میکرد، ریشههای مذهبیاش نیز مزید بر علل دیگر بود، اما او به این نتیجه رسیده بود که باید به این طریق در مسیر نجات خلق قرار بگیرد!
پس از کودتای چپها و قبضهی حکومت، ورق بر میگردد و یعقوب که سالها به عنوان رئیس چاپخانهای دولتی مخفیانه در خدمت امور فرهنگی و تبلیغی حزب فعالیت میکرد، اکنون عملاً وارد ساحتی جدید از مبارزه شده بود؛ جنگ مسلحانه و خونریزی! اموری که با روحیات وی سازگار نبود. از دیار پدری گریخته بود و از خانزادگی موروثی سر باز زده بود که به خلق ظلم نکند، اما باز هم به نام خلق، دچار ظلم به خلق شده بود. یعقوب بعد از کودتا و انقلاب کمونیستی، مسئول بازجویی از خائنین به حزب و مخالفین با آن در زندان کابل شده بود. شبی از شبها ناگاه خود را در حیاط تنگ زندان یافت، حیاطی که بسیار به درهی ورث یعنی زادگاهش شباهت داشت، درواقع او از زندان تنگ فئودالیِ درهی ورث به زندان تنگ ایدئولوژیک کابل آمده بود! از چاله به چاه؛ از مظالم پدر به مظالم حزب! وقتی به سران حزب اعتراض میکرد، چنین میشنید که «هر تغییری تاوانی دارد، چه پروا که خونی هم برای تغییری ریخته شود، ولو خون بیگناه !» اینکه هدف وسیله را توجیه میکند، از اصول ایدئولوژی است و او اینچنین خود را در میانهی منجلاب ایدئولوژی چپ میدید.
عبارت کلیدیِ «گذشت زمان انسانها را واقعیتر میکند» که چندین بار در سیر روایت تکرار شده، اشارهای مهم به زمانمندی انسان است. انسان با انتخابهایش در طول زندگی امکانات بیشتری از خود را ظاهر میکند و"چگونه بودگی" خویش را هرروز بیشتر از روز قبل مصرح میکند؛ درست همچون یعقوب که پس از هر انتخاب، خطا و تراژدی، گویی انسانی دیگر میشد.
هرقدر که روزها و هفتهها و ماهها بر او میگذشت، بیشتر گرفتار عواقب انتخابها و تصمیمهای پیشین خود در بزنگاههای میان عقل و احساس میشد؛ بوسهی زورکی معشوقهاش، دزدیدن پولهای پدرش، ترک زادگاه اش، پیوستن به حزب دموکرات، رها کردن شعر و شاعری، بیتوجهی به عشقی تازه و . . . گویی برای یعقوب زندگی چیزی جز تکرار نبود، تکراری که هر بار او را در معرض انتخابهای مشابه قرار میداد، انتخابهایی با نتایج متفاوت، و اینها همه علیرغم خواستش رخ میدادند، هر بار بیشتر توجه و تعقل میکرد اما باز هم تاوان و تاوان و تاوان . . هراس و اضطراب در بزنگاه انتخاب، از عناصر اصلیای است که حول شخصیت و تصمیمات یعقوب دیده میشود. او از دوران دانشجویی همواره در پی یافتن قانونی عقلانی برای مکافات خطاهای انسانی در زندگی بود و ازاینرو"تراژدی"را نمیفهمید و از آن انتقاد میکرد و آن را بیعدالتی میخواند؛ با وجود تمام انتقادات و تردیدها در باب تحقق تراژدی، خودش در طی ده سال با مسائلی بهمثابه تاوان خطاهایش روبهرو شده بود که گویی با اشتباهاتش همخوانی نداشتند و مصداق واقعی تراژدی بودند. در حدیث نفسهایش میگوید: از دیار پدری رفتم به دلم نبود، به حزب پیوستم به دلم نبود، به چاپخانهی حکومتی رفتم به دلم نبود؛ درواقع هر آنچه با تحلیل و تعقل و مآلاندیشی و فارغ از خواست دل انتخاب کرده بود، او را در مسیر قهقرا قرا داده بود. تنها یک امر او را در مسیر نجات قرار داد، آن هم"عشق"بود. عشق به مبارکه (معشوقه اول) که بهنوعی چند سال بعد در رخشانه (معشوقه دوم) احیا شد. جالب اینجاست که همین ناجی، یعنی عشق، مقولهای غیرارادی و فارغ از عقل و بسا نافی آن است؛ به عبارتی دیگر امری"قلبی ـ ایمانی"است.
در پایان داستان یعقوب که به دیار خود بازگشته و با پیوستن به خیل مجاهدان مسلمان در برابر چپها میجنگد، هنوز گرفتار هراسهای انتخابهای گذشته و حال خود است. آخرین انتخاب او شاید فریب و قتل واپسین جاسوس چپ در اتاق یک هتل بود که او را میشناخت و پلی محسوب میشد به رازهای گذشتهاش که همچون شبحی سالها او را تعقیب میکردند. این واپسین کنش شخصیت اصلی داستان درواقع انقطاع او از گذشته و انتخابهایی بود که هنوز خود را گریبان گیر تاوانهای آنها میدید، انقطاع از گذشته به امید آیندهای دیگرگون. او آن کمونیست را با تفنگ پدری میکشد، این احتمالاً اشارهای ظریف به توجه به گذشته و سنتهاست. اینکه مردم افغانستان باید چشم به خود داشته باشند و برای مشکلات خود از بیرون در پی چاره نباشند. او این بار این اشتباه را نمیکند، روزگاری به جای ماندن و رفع مظالم از سر رعایای پدری، زادگاه را ترک کرده بود تا در تختگاه، جهان را با ایدئولوژیای وارداتی نجات دهد، اما این بار تجربهای دهساله را همراه داشت و چنین نکرد.
تمام اینها و بیش از اینها را احمد مدقق نویسندهی رمان آوازهای روسی با در هم آمیختن خیال و واقعیت در بستر داستان و اجازهی کشف به خواننده، انطباق صحنههای متفاوت از لحاظ زمانی و مکانی و شخصیتی، روایت میکند، برخی فرودها در بخشهای مختلف را که به پیرنگ داستان لطمه نمیزند، باز میگذارد تا خواننده را بیشتر درگیر اضطراب و هراس انتخابهای شخصیت اصلی داستان کند. مدقق با شرح ظریف لحظات تراژیک شکنجهها و قتلها و تجاوزهای کمونیستها، تاریکی و سیاهی انقلاب کمونیستی و ارتجاع ایدئولوژیک را به خوبی نمایش داده و بهگونهای موفق، حس انزجار را در خواننده ایجاد میکند.
از جذابیتهای دیگر در فرم روایت این داستان، استفاده از «گویش دَری (فارسی افغانستانی)» در تمام طول روایت است. این دشواریِ جذاب در فهم کلام راوی یا کلام شخصیتها اتفاق بزرگی را برای خوانندهی علاقهمند غیر افغانستانی رقم میزند، که عبارتاند از تفاوت در نحو و استفاده از اصطلاحات موازی و جایگزین آنچه در فارسی معیار ایرانی میشناسیم که شاید بیشتر آنها حتی ریشهدارتر و اصیلتر هم باشند، برای مثال: "آب را لاجرعه سر کشید = آب را یکنفس سر کشید" ، "جور باشی = زنده باشی (سلامت باشی)" ، "زود شو = زود باش" ، "نَفَسک میزد = نفسنفس میزد" ، "قیود شبگردی = محدودیت و منع رفت آمد در شب" ، "فکرت را بگیر = حواست را جمع کن" و بسیاری دیگر.
آن اتفاق بزرگ که پیشتر ذکر شد همانا درک امکانی جایگزین در فرم گفتگو است. اینکه همواره "امکانی دیگر" وجود دارد که متعلق و یا ناشی و یا حاکی از یک "دیگری" است. گشوده شدن یک چنین دریچهای در پیشگاه خواننده او را در مسیر گفتگو قرار میدهد و به قولی یک "پلاس (+)" یا "افزونه"ای است بر رسالت رمان که همان ارائهی نسخهای دیگر و امکانی نو برای فهم بخشی از جهان است.