محمدامین پورحسینقلی
آوازهای روسی، برخلاف اسمش، آوازهای موزونی است با گویش و حال و احوال سرزمینی که سالهاست گرفتار بحرانها و انشقاقها و دودستگیهاست. آوازهایی از سرزمین کهن افغانستان که ارتباطی فرهنگی و غیرگسستنی با تمدن کهن ایرانزمین داشته و دارد. این رمان که به قلم نویسندهای از همین سرزمین و با زبانی ملحم از گویش دری نگاشته شده، از محصولات مدرسهی رمان شهرستان ادب است؛ مدرسهای که با هدف تربیت و هدایت داستاننویسان جوان راهاندازی شده و کتابهای نگاشته شده در آن توانسته در جشنوارههای معتبر، جوایزی کسب کند. از جمله خود آوازهای روسی که در یازدهمین دوره جایزه ادبی جلال آل احمد، از سوی هیئت داوران شایستهی تحسین شناخته شد. دایرهی واژگان این کتاب، بسیار غنی و انباشته از لغاتی است که در گویش دری استفاده میشود، اما به گونهای چیدمان شده که خوانندهی ایرانی، بدون نیاز به زیرنویسها و توضیحات، میتواند مفهوم آنها را درک کند و از شیوهی نگارش و زبان روایت لذت ببرد.
این رمان، سرگذشت جوانی به نام یعقوب است؛ خانزادهای از سرزمینی به نام ورث که از پدر و عشقی بیفرجام، به کابل گریخته است و داستان فراز و نشیبهای زندگیاش، دستمایهی روایت بخشی مغفول مانده از تاریخ معاصر افغانستان شده است یعنی کودتای کمونیستی در افغانستان، به قدرت رسیدن چپها و سپس مداخلهی نظامی شوروی و آغاز درگیریهای مجاهدین. یعقوب، شخصیتی است خاکستری، نه آنچنان خوب و قهرمانی بیعیب است و نه آنچنان پلید که جنایتها و ناراستیهای چپهای تازه به قدرت رسیده را تحمل کند. او فراری است؛ از پدرش، از سنتهای پیشیناش، از عشق بیفرجامش به یک رعیتزاده و سپس از عشقی تازهرسته در کابل. او هربار برای گریز از این سرگشتگی، به چیزی جدید پناه میبرد. چیزی که شاید برای مدتی ذهنش را از آن آشوب و سرگردانی رها کند، اما هربار و هربار، دوباره و دوباره، میگریزد. از روستا و سنتهای فئودالی به شهر پناه میبرد. از مدرسه به حزب و از انجمنهای ادیبانه به انقلاب و زندان و بازداشتگاه چپها و در آخر، از چپها به مجاهدین و اسلامگراها. اما نهایت همهی این گریزها، رجعتی است دوباره به سرزمین پدریاش. سرزمینی که حالا موریانه پایههای سیستم فئودالیاش را جویده است و حصارهایش را به ویرانی کشانده است. این رجعت حالا در قالبی جدید اتفاق میافتد. او دیگر خانزادهای نیست که ظلم و ستماش برای رعیت امیری بدیهی و پذیرفته باشد. حالا خودش هم در کنار همان رعیت، همانها که زمانی وردست پدرش بودند و حالا رقیب عشقی و جنگاوریاش شدهاند، باید اسلحه به دست شود. گرچه انگیزههای او حتی برای این نبرد، این نبرد که جدالی طبقاتی و مذهبی است، برای خودش هم مایهی تردید و شبهه است. آنچنان شبههناک که میتواند او را دوباره به مسیری دیگر بکشاند و به همدستی با چپها ترغیب کند. با این حال، او باز هم به موضعی دیگر برمیگردد. یعقوب را در سرتاسر این رمان چنان میبینیم که آرام و قراری برایش نیست. او شاخهای است بریده شده، واماندهایست تشنه و در جستجوی دریاها. اما سرانجامی در انتظار اوست که مصداق آب در کوزه است. این سرانجام و این نقطهی نهایی بازگشت، جایی نیست جز ورث. و شگفتا که نام زادگاه او، جایی که نخستین مکانی است که از آن گریخته، ورث است. انگار این نام، بیجهت و تصادفی انتخاب نشده است و یعقوب یک میراثدار است. میراثدار چیزی که شاید دوستش هم نداشته است. میراثدار سنتهایی که فرو ریختهاند. میراثدار بحرانهایی که جبر زمان و جغرافیا برایش به ارمغان آوردهاند. میرادار شومیها و شکستها و عشقهای سرکوب شده. اما با همهی این احوال، و با همهی نامرادیهای این میراث تیره و سهمگین، او دوباره به ورث برمیگردد. انگار درد او در همان ورث چاره خواهد شد. همچنان که هر ملتی برای درمان مصیبتهایش باید به درون خود بنگرد و درد را با ریشههای خود چاره کند، نه با آنچا از خارج مرزهایش برایش حواله میکنند. یعقوب تشنهلبی است در جستجوی همان کوزهی گمشدهای که درست برابر چشمانش قرار دارد. و اگرچه کوزه، شکسته است، پامال شده است، در میان جدال چپها و مجاهدها و در گذر زمانه از سنت به تجدد، کهنه و رنجور شده، هنوز همان ورث است و هنوز همان خانهایست که باید به آن بازگشت، اگرچه با خنجری در پشت.