مسعود آذرباد
از هنگامیکه مدرنیته ظهور کرد، در قاره سبز محصور نماند. به اقصی نقاط جهان رفت و تخم فکر و اندیشه خود را پراکند با پایان دهه جنگ جهانی دوم، اندیشه مدرن در تمام اشکال فکری و فرهنگی خود، بسط و گسترشیافته بود. یکی از مهمترین نمادهای مدرنیته، محدود شدن نهاد دینی در جامعه و همینطور ظهور و حضور دیگر اقشار جامعه در تصمیمگیری و تصمیمسازی برای جامعه است. روشنفکران و دانشگاهیان، در تلاش بودند خلأ نبود ملأها و علمای دینی را پُر کنند.
افغانستان مشتی است نمونه خروار از کشورهایی که خود بخشی از یک فرهنگ و تمدن بزرگتر و قدیمتر بودند و اکنون قراردادها و مرزبندیهای جدید، در پی شکل دادن به هویتی جدید به آنها بود. کشوری که زمانی بخشی مهم از خراسان بزرگ را در خود داشت و از جنبههای اسطورهای و حماسی نیز محل بسیاری از اتفاقات و رخدادهای گوناگون بوده است.
داستان «آوازهای روسی» نیز با آنکه روایتی مدرن از انسان امروزی است اما در بطن خود اسطورهای و حماسی است. اسطوره آوازهای روسی بیشتر رنگ و بوی دینی دارد. یعقوب، خانزاده وَرثی 1 در اولین سفر خود، ازیکطرف، سودای علمآموزی و از سوی دیگر، بازگشت با دست پُر بهسوی معشوق را در سر دارد. سودایی خام که هیچگاه به آن نرسید و در انتها منجر شد به سفری بهظاهر بیبازگشت به کابل. یعقوب، پسر جبار خان که لیسانسه ادبیات است، در جامعه دهه چهل افغانستان روشنفکری بهحساب میآید که احزاب و گروههای مختلف چشم به او دارند.
باآنکه داستان فضایی تاریخی و عاشقانه دارد درواقع بر مبنای رابطه پدر-پسری شکلگرفته است. در خوانش نویسنده داستان، یعقوب از پدر دور شده است اما یوسف گمگشته جبار خان، میلی به بازگشت سوی پدر ندارد. گویی او خود را بیشتر از آنکه خودش را، یوسف بداند، موسایی میداند که از چنگال فرعون گریخته است. ترس موساگونه او را میتوان به بهترین شکل در پنهان کردن هویتش مشاهده کرد. مدرنیته و به طبع آن، ایدئولوژی کمونیستی، معتقدان جدیدی هستند که یعقوب نمیخواهد دیگران از ریشه و تبارش بدانند.
سرانجام یوسف گمگشته نزد یعقوبش میرود. یعقوبی که ده سال چشمانتظار بازگشت پسرش ماند اما درنهایت این کوچیهای مهاجم بودند که به پیشواز او آمدند و در هنگام مرگ، با نشاندن تیری میان سینهاش، او را در آغوش گرفتند.
دیگران به یعقوب، به چشم روشنفکر به او نگاه میکنند. کسانی که با سلاح قلم و اندیشه به جنگ عقبماندگی بروند غافل از آنکه روشنفکران افغان مانند بسیاری کشورهای دیگر، فرآیند درستی از مسئله اندیشه و مخاطب نداشتند. آنها پیش از هر چیز در خواستههای درونی خود، محبوس هستند و گویی میلی به حل مسائل جامعه ندارند. هرقدر هم که دیگران پای آنها را وسط بکشند و مسئولیتهای گوناگون بر دوش آنها بگذارند. یعقوب نیز همینگونه است. افغانستان در خشکی محصور است اما دیگران از او انتظار دارند عصایش را به آب بزند و دریای کابل و آمودریا را بشکافد و افغانهای ستمدیده را از چنگ اربابان نجات دهد؛ اما موسای آوازهای روسی، معجزهای ندارد. زبان او رسا است اما در هنگام عمل، قدرت و قوت ندارد. او برادری خونی ندارد اما برادران-رفقای ایدئولوژیک او، بنا دارند او را در مسیری بگذارند که نهتنها گرگهای فراوان دارد که چاهش نیز پایانی ندارد و هیچگاه از آن بیرون نخواهد آمد.
روشنفکری که مدقق آن را ترسیم کرده است، اخته است. این اختگی در اشکال گوناگونی ظهور پیداکرده است. اولین شکل آن در نوع مواجهه او با مبارکه و رخشانه است. یعقوب، خانزاده است اما توان آن را ندارد که حرفش را به کرسی بنشاند و به دختر موردعلاقهاش برساند. تنها کنش او، فرار با پولهای دزدی پدرش است. در کابل با صورت دیگری از این اختگی مواجه هستیم. پنهان کردن هویت و تلاش برای یکی شدن با جامعهای که اصلاً میل به یکرنگی ندارد. مشخصه اصلی جامعه افغانستان تکثر و تنوع نژادی، فرهنگی و دینی آن است. این مسئله در داستان سرانجام منجر به کودتای ثور 57 میشود. یعقوب که در حزب کمونیست افغانستان فعالیتهای حزبی میکند، در برابر کودتا سراپا تسلیم است و از جور و ستمی که بر مردمان هموطنش میشود بیاعتنا میگذرد. حال آنکه هنگام ورود به جلسات حزبی، او را به خاطر قلم و زبانش تشویق میکنند. بااینهمه بازهم اختگی بر جنبههای روشنفکری او، چیره میشود و او ساکت، به تفتیش عقاید مخالفان خود میپردازد.
عشق رخشانه او را اندکی تکان میدهد اما ایدئولوژی کمونیستی عشق را در او کشته است. نهایت حرکت او در ماجرای رخشانه، تیراندازی کور و فرار از کابل و بازگشت به وَرث است. بازگشت به وَرث، به شخصیت او قوام نمیبخشد بلکه او درمیابد چقدر بیپناه و درمانده است. نزد رفقای حزبی جایگاهش را ازدستداده است و نزد برادران مجاهد باید مسیری طولانی را طی کند. او مثالی کامل از انسانی است که هیچ پشتوانه فکری و معنوی ندارد و با تمام نقصانهای خود در پی فرار از تکرار است. با این اوصاف نمیداند برای فرار از تکرار و رها شدن از تراژدی تکرار شده زندگیاش به کدام دستگیره چنگ بزند. مذهب؟ عشق؟ ایدئولوژی؟
توصیفات نویسنده از حال و هوای یعقوب و آنچه بر او گذشته است مؤید همین اختگی است. گردوغبار بر همهجا نشسته است. سردی و سرما اغلب او را کرخت میکند و رنگِ مردگی است که بر همهجا پاشیده شده است. حی وقتی زیباییهای منطقه ورث را در ذهن خود یادآوری میکند بیش از هر چیزی مسئله آسمان کوچک وَرث است که تکرار میکند.
آوازهای روسی، خوانشی مدرن از اسطورههای دینی در کشوری است که بهتازگی با مظاهر مدرنیته آشنا شده است و روشنفکرانش هنوز راه طولانی برای اثرگذاری بر جامعه و مخاطبان خود دارند. اسطورههایی که وارد جهانی دیگر شدهاند و باید یاد بگیرند نهتنها خودشان را از یاد نبرند بلکه کار با ابزارهای جدید را برای مواجهه با مخاطبان آن جهان نیز یاد بگیرند.
1.وَرَث: نام منطقهای در افغانستان