محمدقائم خانی
رمان «رویای فالاچی» به اندازه مسأله هویت، جدی و بنیادین است. هویت، فکر و ذهن بسیاری از پژوهشگران علوم انسانی را در دنیای امروز، به ویژه در قرن بیست و یکم به خودش مشغول داشته است. حتی مسأله آن قدر جدی است که افرادی همواره از لفظ «بحران» برای آن استفاده میکنند و علاوه بر اهمیت داشتن، قائل به فوریت هم هستند. به ویژه در قرن حاضر که یکی از مهمترین ویژگیهای آن، برساختی بودن هویت در جوامع جدید است و مسائل مرتبط با آن، مدام نوبهنو طرح میشوند و گسترش مییابند. منتها این دیدگاه متعلق به کسانی است که به هویتی پیشینی قائل اند و امکان طرح «بحران» را معقول میدانند. اگر تا یک دهه قبل رسانهها بر هویتهای مستقر اثر میگذاشتند و شرایطی ویژه را به وجود میآوردند، امروزه با قدرتی که در شبکههای مجازی هست، اصل هویت به مقولهای برساختی تبدیل شده تا داوری بین هویتها امکان نداشته باشد و به نوعی از پذیرش برابر همه هویتها تن داده شود. در صفحه 157 در پیامی درباره یک گروه مجازی درباره رابطه هویت و واقعیت آمده است: «از آن جا که این فضا میخواهد به واقعیت متعهد باشد، پس توصیه میکنم اکیداً هیچ ذکری از هویت به میان نیاید. چون ما در مورد هویتمان همان قدر شک داریم که در مورد صداقت اطرافیانمان.» هویتهای برساختی در دریایی از سوءظن تشکیل میشوند و از بین میروند. در داستان «رویای فالاچی» متوجه میشویم همانها که قرار است این معضل را درمان کنند، خود گرفتارند و به هویتهای برساخته تن دادهاند. ما از چه کسانی انتظار داریم به این مسأله وارد شوند و راهی پیش پای جامعه بگذارند؟
یکی از نامزدهای اصلی، نهاد علم است. ما از دانشمندان انتظار داریم که با فاصله گرفتن از موضوعات و بررسی بیطرفانه، زاویهای جدید به آن باز کنند که به انسان امکان احاطه بر موضوع را بدهد. اما اگر خود دانشمند هم نتواند از برساخته بودن هویت فاصله بگیرد و در همان زمین برساختگرایانه، هویتی نو به پا کند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و یا شاید باید پرسید چه فاجعهای؟ به خصوص که آن دانشمند به کرسیهای قدرت هم نزدیک باشد. آیا باید پذیرفت علم چیزی بیشتر از برساختههای دنیای جدید نیست؟ آیا علم اسیرِ زبونی دانشمندانی است که برای منفعت، ویترینی از کار علمی را پی ریختهاند؟ آیا صحبت از حقیقت، تنها حیلهای برای نگه داشتن مشتاقان حقیقت در بازی منافع کاملاً برساختی است یا میتوان از حقیقتی درونی در انسان صحبت کرد که مرجع اصلی و اساسی هویت انسان باشد؟ نهاد علم در این رمان به نقطهای که نمایانگر حقیقت باشد نمیرسد و از پیله برساختگی بیرون نمیرود. اما نویسنده به اینجا هم بسنده نمیکند و در رمان خویش پای یک علم دیگر را هم، که علمی اساسا بیرونی است وسط میکشد. علم زیستشناسی نه فقط برای دانشجویان و اساتید علوم انسانی بیرونی است، بلکه اساسا موضوعی بیرونی دارد و به مطالعه طبیعت می پردازد. نویسنده با هوشمندی پای وراثت و علم زیستشناسی را وسط میکشد تا با آزمایش ژنتیک، رابطه پدری-پسری را بسنجد و هویت را به آن گره بزند. نکته جالب آنجاست که در آنجا هم اتفاقی نمیافتد. نه اینکه آزمایشگاه (به نمایندگی از علم زیستشناسی) پاسخی نداشته باشد، بلکه پاسخ درست آن گرهی از معمای پیچیده هویت و معنا باز نمیکند. و اساسا ویژگی برساخته بودن هویت این است که صدق و کذب برخی گزارهها، در وضعیت آن اثری ندارد. دنیای جدید ویژگی خاصی پیدا کرده که برخی معرفتها هیچ تغییری در آن به وجود نمیآورند، یعنی که موضوعاً از چنگ علم بیرون افتادهاند. پس چه باید کرد؟ چه کاری میشود انجام داد؟ «رویای فالاچی» نوشته شده تا این استیصال انسان جدید و معلق بودن هویت را به نمایش بگذارد، که الحق در کار خود موفق بوده است. در صفحه 234 میخوانیم: «در میان تارهای در هم تنیده وب سرگردانیم و دنبال چیزی به نام «خود» یا «من» میگردیم. ما موجودی لامکان نیستیم. از وقتی پا روی زمین گذاشتیم، همیشه در پناه مکان آرام گرفتهایم. اما برای اولین بار در تاریخ، این پناه گاه را از دست دادیم چون تکنولوژیای به نام اینترنت، مکان را از زندگیمان حذف کرد. این حذف مکان به ما احساس سرگردانی میدهد. ما همه جا هستیم و در عین حال نیستیم و با خاطری مشوّش به دنبال جای امنی میگردیم. در این فضای بیمکان و بیزمان و نامتناهی رها شدهایم و ناخواسته با مفهوم مهمی به نام هویت بازی میکنیم.» حال در میان این همه سرگردانی چه باید کرد؟
یکی از پاسخ های اصلی در شکستن این نظم برساخته، تشویق انسانها به مواجه شدن با همدیگر است. یعنی هر دو شخص متفاوت، به ارتباط در حضور هم اهتمام داشته باشند. معرفت و آگاهی در حضور، مناسباتی دارد که در حالتهای دیگر واجد آنها نیست. صحبت در حضور و گفتگوی مستقیم و بیواسطه، میدان را برای سوءظن بسیار تنگ میکند. و همان طور که این رمان نشان میدهد، مهمترین بستر رشد هویتهای برساخته، بی اعتمادی و سوءظن است. متأسفانه نوینسده در این کار اغراق کرده و پیرنگ را طوری طراحی نموده که دو شخصیت اصلی رمان، یک بار هم در حضور هم با مسائل اساسی شان مواجه نشوند. البته این تمهید باعث شده رمان جلو برود و بحران به خوبی نمایش داده شود، اما همین حرف نزدن افراد اصلی با همدیگر بهایی سنگین داشته است و آن حفرههای مهمی در شخصیتپردازی کار است. چطور دختری با آن شخصیت ویژه و آروزهای بزرگ، یک بار هم با پسری که متمابل به اوست، صحبت نمیکند؟ بدتر از آن، چه توجیهی برای پرهیز چنان پسری با آن همه شجاعت در عمل و صراحت از دختری که به راحتی در دسترس او قرار دارد، وجود دارد؟ به نظر میرسد نویسنده در دام مضمون خویش افتاده و نتوانسته شخصیتها را به حال خود رها بگذارد تا مسأله در سیر واقعی خویش جلو برود. نویسنده تکتک صحنهها و مسائل را در رمان چیده و فضای کافی هم به شخصیتها نداده است. به همین دلیل است که در بخشهای آخرین، کار از دستش در رفته و به پایانی بسیار ضعیفتر از بدنه و شروع رمان رسیده است. اگر نویسنده، دختر و پسر داستانش را آزاد میگذاشت تا با هم گفتگو کنند، کار به بنبست نمیرسید و حل مسأله هویت، در حد رویا باقی نمیماند.