نخل های پر ثمر در برابر درختان بی عار
نویسنده چه زیبا ترسیم کرده است. سوختن و از بین رفتن نخلهای بلندبالا و پرثمر اهوازی در مقابل رشد و تکثیر این درختان بیعار. بعد هم که صدام وارد داستان میشود اولین کاری که میکند سوزاندن و درو کردن نخلهاست و این نخلها چه زیبا نماد سنتاند، نماد فرهنگ و تمدناند، نماد محصول و ثمراند. نماد گذشته زیبا و باشکوه اهوازاند و اما این درختان بیعار!
شنبه، 25 خرداد 1398 |
https://madreseroman.ir/Articles/ID
باسمه تعالی
تاملی در اقلیتهای مذهبی
با مروری بر کتاب «وضعیت بیعاری»
محمدامین سرخی
ظاهر کتاب برایم نشان از سردی و بیروحی خاصی داشت. رنگ جلد آبی و تصویر یک ماهیگیر، البته ماهیگیر ایستاده بود و متاسفانه به تحرک طرح جلد اضافه میکرد و از بیتحرکی و بیعاری تصویر میکاست. ابتدا احساسم این بود که کتاب داستانی است با فضای بیدغدغگی. عاری از هرگونه هدف و مشغله و سرشلوغی. داستان یک فضای آرام، نسیم صبحگاهی، طلوع زرین خورشید و یک فضای کاملا رمانتیک برای استراحت ذهن ایرانی و ایرانیان از فضای پرتنش بیرونشان. حتی شاید فضای کودکی و بازیها و شادیهای آن زمان.
بسم الله. تصویر ابتدایی داستان آدمی را گیج و منگ میکند. روایت از زبان زنی است مجنون که حرفهایش خیلی قابل درک نیست. با چه کسی صحبت میکند؟ مخاطبش کیست؟ نام غریبی را پرتکرار صدا میزند، مرتب میگوید: رام. احتمالا شوهرش است و احتمال قوی هم این است که شیخ محله او را توجیه کرده است و باعث شده کارهایی انجام دهد و شهید شده است. اینها را از نفرت موجود در کلمات زن درباره شیخ میشود فهمید. زن پس از شهادت شوهرش مشاعرش را از دست داده است و محله از دست اوعاصی شدهاند، بچههایش بیشتر. منتظر بازگشت شوهرش است. استعارهها در داستان فراوان است. از درخت بیعار روبروی خانه که گلولهها و ترکشهای بمبهای صدام به آن اصابت میکند تا پیرزنی که در طول داستان متوجه میشوید که چرا در خانه زن زندگی میکند.
با گذر زمان و خواندن صفحات بیشتر و کمکم گرم شدن ذهنتان با نوع خاص روایت داستان که هر قسمت به زبان یکی از بازیگران است، داستان شما را با گروهی آشنا میکند که گویی دور پیری سفیدموی با ریشی بلند زندگی درویشانهای را با هم دارند. فضا معنوی است. عدهای بیملاحظه نسبت به آنچه در اطراف جهان میگذرد، با دلی خوش و سری پر از امید هر روز صبح وارد رودخانه میشوند. سر و رویشان را میشویند و عبادات صبحگاهی انجام میدهند. گویی فرقهای صوفیاند یا از منشعباتشان که بجای دیر و خانقاه رو به سوی رود و برکه آوردهاند. کمکم که میگذرد متوجه میشوی اصلا گروهی دیگراند با زبانی دیگر. جامعهشان متفاوت است. واژههای ناآشنا دیگر دارد جزو کلمات اصلی داستان میشوند. مشاطه و براخه. ابتدای داستان با خود میگفتی این ها دیگر چیست؟ حال اما میدانی اعمالی بسیار مهماند و درست انجام دادنشان امری اساسی است. ایده اول داستانت را تغییر نمیدهی. میگویی خب خدا را شکر. همان است که گفتهام. اقلیت مذهبی هستند و بیخیال دنیا و مافیها.
منظر بعدی، متنی مضطرب و هیجانی است، زاویه دید بسیار متفاوت است. اسامی به ناگاه بسیار آشنا شدهاند. اسامی عربی شده و واژه عجیبی مانند مشاطه یا براخه به گوشت نمیخورد. حالا حرفها انگار برای همین نزدیکیهای خودمان است. فضا یادآور فضای پرتنش و بگیروببندهای رژیم طاغوت است. به ناگاه که میخواهی سر از داستان در بیاوری و خط سیری را رسم کنی، گوینده تغییر میکند و فضا و زمان! بیان دخترانه، همان زن راوی اول کتاب، میشود. صحبتها فانتزی میشود و تو گویی حیران و سرگردان در دریایی مواج!
به مرور اما سرنخ ماجرا دستت میآید. آخوندزاده مندائی ماجرا نقش اصلی داستان است. چه مواقعی که در داستان نیست و چه آن هنگام که انگار از داستان حذف شده است در حال نقشآفرینی است. این آخوندزاده که امید به مقامات عالیه مذهبی دارد و امیدهایی به منجی بودن او در فرقه مذهبیشان وجود دارد، شده است محور داستانی که متوجه میشوی در اهواز خودمان است. داستان پر از تقابلهاست. اما هدف اصلی نویسنده کدام است؟ آیا آگاه به تقابلهایی که به وجود آورده هست؟ این آخوندزاده مندایی دارد خودش را آماده میکند برای رهبری فرقه و گروهشان. اما در آن طرف ماجرا پسرک آسمانجلی قرار دارد که با دوچرخه از روستا به شهر میآید تا بتواند برای عقیدهای که دارد نبرد و جدال کند. تقابل دیگر تقابلی کهن و دیرین است بین پدرها و پسرها! سنت یا تجدد، التزام به متن پیشین یا ادراک شرایط فعلی، در بند آداب و رسوم ماندن یا چارچوبشکنی و ... هرچه که نامش را بگذارید. اینجا بازهم درگیری و کشمکش بین پدری است که رویاها برای فرزندش تصور و ترسیم کرده با پسری که چارچوب شکنی و مبارزه با هنجارها اولویت اول زندگی پرهیجانش است. چه مندایی باشی چه مسلمان انقلابی! شاید اصل داستان میخواست این را بگوید. اینکه این تقابل ازلی و ابدی مسلمان و مندایی نمیشناسد. البته در این داستان بر خلاف اساطیر ایرانی (رستم وسهراب) این بار پسران هستند که پیروز میشوند. چه آن آخوندزاده مندایی که به عشق اول خود میرسد و همراه او پا به فرار میگذارد و چه آن پسرک که انقلاب میکند و پاسدار میشود. شورشیتر از همه اینها دخترکی عرب است. او قواعد عشیرهای سفت و سخت را کنار میگذارد و همراه مردی نامسلمان همراه با یک بچه و نوزادی در شکم پا به فرار میگذارد. بالا و پایینهای داستان خیلی هیجانانگیز نیستند زیرا شما در اواسط داستان، وقتی متوجه شخصیتها شدید، دیگر گنگی و گیجی اول داستان را ندارید لذا با یاداوری ابتدای داستان میدانید که رام به حلیمه میرسد و این خود موجب این است که فراز و فرودهای داستان را کمی بیرنگ و لعاب میکند. هیجان اصلی داستان انگار این است که چگونه آن مبدا به این مقصد میرسد. اما با اتمام کتاب میبینی نه! نویسنده داستان خیلی هم برای رسیدن رام به حلیمه خود را اذیت نکرده است. اما بر چه چیزی تمرکز کرده است؟ بسیار جالب و کلیدی است. نویسنده بسیار هوشمند بوده و واقعا دستانش را برای این نکتهسنجی و نکتهبینی و دقت میبوسم. او رابطه آن دو را ترسیم کرده است. رسم بسیار زیبایی که مراحل مختلفی را طی کرده است. هردو پلههای عشقی را طی کردهاند که نه بر اصول عقلی پایدار بود و نه بر فرایندهای آن! بلکه تنها و تنها بر قلب و دل (بروز مادی قلب) استوار بود. میگویم دل چون در واقعیت وجود دارد و در داستان هم به نحو جذابی بیان شده است. بلی! این دل بیدین که انسان را بر هوای خودش سوار میکند و به هرسو میکشد و میبرد. این دل که گاهی عقل را زمین میزند، بینی قلب را به خاک میمالد و آدمی را به تاخت به سمت میل خود میبرد.
درست حدس زدهاید. آنها هم از چشم و ابروی همدیگر خوششان آمده بود، هم در مقام لج با سنت دیرینه، مفهوم پدر در اسطوره، قرار گرفته بودند وهم علاقه و پیوندی قلبی بینشان ایجاد شده بود. از آن جنس علاقهها که هیچکس نمیداند چرا اما خدا میداند. از همانها که خدا برای آرامش بین زوجین قرار داده است. همانهایی که خود زوجین هم نمیدانند ازکجا آمده و چگونه ایجاد شده است. فقط آن را حس میکنند که هست و تا آن هست به یکدیگر ابراز علاقه بیحد و اندازه میکنند و به اصطلاح گفته میشود آن دو عاشق یکدیگراند. به هم محبتآمیز نگاه میکنند و از هر ایثار و گذشتی نسبت به یکدیگر دریغ نمیکنند. داستان این است. اول دلشان، سپس قلبشان به یکدیگر گره خورد و این گره آنقدر کور شد که مجنون یکدیگر شدند. و این جنون بود که هردوی آنان را نجات داد. نمیدانم نجات درست است یا نه. اما آن دو را به یکدیگر رساند و فقط مرگ توانست آن دو را از یکدیگر جدا کند. البته نه! جدا نکرد صرفا حضور فیزیکی یکی را از بین برد.
آن آخوندزاده بختبرگشته که عاشق شده بود، درس و دینش را در خطر دید. فشار خانواده و شهرتی که داشت موجب شد علاقهاش را در بقچهای بگذارد و درش را ببندد و بگذارد گوشهی دلش تا کمکم خاک بخورد و فراموش شود. با فشار مادر به عراق میروند برای خواستگاری و حواشی آن. بله را میگیرد و ازدواج نیز صورت میپذیرد. آدمی در حیرت میرود از این بیغیرتی مردها! از اینکه به راحتی علاقه و محبتشان را خاک میکنند و میگذارند گوشهای و چه اتفاقی غمبارتر از اینکه آن مرد با یک زن دیگر وصلت کند. روایت این زندگی اما از زبان همسر رام بسیار متفاوت است با خودش. همسرش با محبت و علاقه تعریف میکند. از شیرینیهای زندگی میگوید. اما رام چطور؟ انگار یک تکه یخ دارد بجای او زندگی میکند. بیمیل است و دارد عذاب خاک کردن علاقهاش را میکشد و در عین حال مجبور است ظاهرسازی کند. بیچاره زنی که این چنین زندانی شده باشد. رام بچهدار میشود اما همسرش موقع زایمان میمیرد. رام دیگر تمام است. منجی عالم مندائیها دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. از درون تهی شده است. ناگهان در این تهی بازار درون، میبیند صندوقچهای را که در تاریکی قایم کرده است و... آری. به اهواز بازمیگردد. دیگر پی درس و بحثش نیست. در بسیار چیزها شک کرده است. پدر و مادرش نگراناند. فرزندش را بزرگ میکنند اما از حال و روز او معلوم است که دیگر آن رام سابق نیست. رام مشرک میشود! البته طبق فقه خودشان، زیرا به خواستگاری مسلمانی رفته است. دیگر برایش این چیزها مهم نیست. یادگرفته است که چیزی مهمتر از عشق نیست. کتک میخورد. بیآبرو میشود و... خیالیاش نیست. دیگر کار از کار گذشته است. نه کسی میتواند جلوی حلیمه را بگیرد و نه جلوی رام را. تلخترین اتفاق ماجرا برای شخص بنده دیدار حلیمه و رام قبل از عقدشان بود. پس از این اتفاق دیگر دنیا برایشان دنیای سابق نبود. چه از نگاه اخلاقیاش و چه از منظر عقاید عشیرهای عرب و فقه مندائیها. کار تمام است. رام مشرک است و حلیمه هم...
در حساسترین شرایط و اوضاع جامعه ایرانی، این دو عاشق و دلداده به تنها چیزی که فکر میکنند زندگی در کنار یکدیگر است. خواه بین انگلیسیها باشد، خواه درپناه شیخ عشیره، خواه با پیرزنی که محله را مدیریت میکند، خواه در منزل زنی که خود را در اختیار یکی انگلیسی بیغیرت قرارداده باشد. شرمشان نمیشد، برای خود ننگ نمیدیدند که تمام سنتهای پیشین خود را در شکستهاند و تنها و تنها خود را میبینند. جامعه ای که در حال شدیدترین تغییرات است را کنار میگذارند و اصلا متوجهاش نیستند به هر دستاویزی که پیدا میکنند چنگ میزنند تا به خودشان برسند.
نکته جالب توجه این است که تمامی بازیگران داستان به این اذعان دارند که درختانی جدیدا به اهواز آمدهاند که نه تنها محصول نمیدهند که باعث ازبین رفتن و بیثمری درختان نخل نیز شدهاند. همچنین همراه این گزاره همگان میدانند و میگویند که این درختان با انگلیسیها وارد شدهاند و پیشبینیشان این است که تمام ایران را خواهد گرفت. نویسنده چه زیبا ترسیم کرده است. سوختن و از بین رفتن نخلهای بلندبالا و پرثمر اهوازی در مقابل رشد و تکثیر این درختان بیعار. بعد هم که صدام وارد داستان میشود اولین کاری که میکند سوزاندن و درو کردن نخلهاست و این نخلها چه زیبا نماد سنتاند، نماد فرهنگ و تمدناند، نماد محصول و ثمراند. نماد گذشته زیبا و باشکوه اهوازاند و اما این درختان بیعار! جالب است که جانپناه خانه حلیمه شدهاند، حلیمه ای که بیعار شده است. کارهایی میکند که در شان دختران عرب نیست. متجدد شده است. نحوه صحبت کردنش تغییر کرده. پایبند به خانواده و عشیرهاش نمانده است. سنتها را رعابت نکرده است.
در آخر چه میشود؟ عنصر شورشی ماجرا، آنکه تغییرات از او بود. آنکه هسته مرکزی اتفاقات بود، آنکه اول پا جلو گذاشت، آنکه زمین و زمان را به هم دوخت تا به هدفش برسد، برای تعالی و رفاه خانواده از آنها جدا شد برود برای جنگ. اما حلیمه اکنون بدون آن نیروی پیشبرنده چه شده است؟ شده است کشوری که از نیروی انقلابیاش جدا شده. تمام فکر و ذکراش تصور و خیال رام است. همان ستونی که خیمه زندگیاش را بر آن استوار کرده بود. حال این کشور از درون تهی شده، به همراه درختان بیعار و بیثمر، چه کند؟ دیگر نخلی نمانده است. دیگر رامی نیست تا حلیمه سرش را روش شانههای او بگذارد و از غم دنیا به او پناه ببرد. دیگر رام نیست.
نوبت به بازماندهها رسیده است. به فرزندان رام که بیهدف و بی انگیزه به رود میروند تا ماهی بگیرند. اما حلیمه با عاشق شدن پسرش چه کند؟ پا پیش بگذارد تا مانند او و رام نشود؟ یا مقاومت و سرسختی نشان دهد تا دقیقا مثل او و رام شوند؟ بگذارید باقی ماجرا را نگویم تا کتاب را بخوانید و با آن زندگی کنید.