محمدامین پورحسینقلی-
تراژدی (چه در شعر و چه در داستان) واقعهای را از زندگی طبقات نیک جامعه که دستخوش اشتباه شدهاند به تصویر میکشد که برای اشتباهی که دامنگیرشان شده کفارهای بیش از آنچه که مستوجب آن بودهاند پرداختهاند. این سبک ادبی که از یونان باستان آغاز شده (یا دستکم به صورت تئوریک ارائه شده) در نگاه ارسطو به کاتارسیس تعبیر میشود و از نظر این فیلسوف شهیر یونانی، هدف تراژدی کاتارسیس است. او این واژه را به معنی پالایش و بیدار کردن عواطف انسانی و برانگیختن دو حس ترس و شفقت به کار میبرد. تعبیر دیگر واژهی کاتارسیس، حس سبک شدن و تخلیهی روانی است تا به احساسات مخاطب وضوح ببخشد. البته از دیدگاه ارسطو، این ترس و شفقت باید برآمده از ترکیب رویدادهای داستان باشد نه حاصل صحنهآرایی و حتی اگر کسی نتوانست نمایش ( تاتر تراژیک) را ببیند، باید فقط با شنیدن آن (مانند آنچه ما در مطالعهی یک داستان یا رمان تجربه میکنیم) آن ترس و شفقت را تجربه کند. به این گونه، ارسطو کاتارسیس را یکی از نتایج لذت بردن از اثر هنری میداند که از نظر او عمدتا در تراژدی اتفاق میافتد؛ چون مخاطب تراژدی از یک سو دچار ترس از گیر افتادن در موقعیت مشابه قهرمان تراژدی میشود و از سوی دیگر با او احساس همدردی و همزاد پنداری میکند و در نتیجه (در دیدگاه ارسطو) از ترکیب ترس و شفقت، تزکیه نفس یا پالایش احساسات روی میدهد.
اما تعریفی که نیچه از تراژدی به دست می دهد، متفاوت و گستردهتر از دیدگاه ارسطو است و حتی قرابتی با معنای متداول تراژدی در عصر حاضر ندارد. نیچه تراژدی را نگاهی هستیشناسانه به حیات انسانی میداند. تفسیر نیچه از تراژدی (که احتمالا متاثر از فلسفهی شوپنهاور است) ارتباطی ارگانیک با مساله رنج و مرگ دارد. نیچه نخستین تامل انسان را، تامل درباره مرگ و فناپذیری وی میداند. چه، انسان تنها جانداری است که بر مرگ خویش واقف است و این حقیقت دردناک است که عامل رویآوری بشر به هنر میشود. خلاقیت وی برای فرار از مرگ، در هنر تجلی مییابد؛ و تراژدی اوج خلاقیت بشر در هنر است. تراژدینویس، افزون بر جنبهی دراماتیک (که شاید نظر ارسطو را برآورده میسازد تا کاتارسیس شکل بگیرد) از منظر فلسفی هم به تراژدی در نگرشی فلسفی، به محدودیتها، فرجام ناگوار، زجر و امر تراژیک نگریسته است و رنج حقیقی قهرمان داستان تراژیک در شناخت او از مسالهی فقدان (برای مثال، فقدان جاودانگی در دیدگاه نیچه) معنی مییابد.
رمان تحریر دیوانگی، اثر مهدی زارع که توسط انتشارات شهرستان ادب (مدرسه رمان) به بازار نشر عرضه شده است، تجلی عینی تعبیر نیچه از تراژدی است؛ و گرچه شاید بار احساسی کاتارسیس را هم به دوش میکشد، مفهومی ورای برانگیختن احساسات در خواننده را ایفا میکند. در تحریر دیوانگی با شخصیتی درونگرا، تنها و بیخانمان روبرو هستیم که با آنکه راوی اصلی داستان است و سنگینی روایت را بر دوش خود حمل میکند، و خواننده را در همهی احساسات متناقض خود و داستان زندگیاش همراه میکند، ما حتی تا انتهای داستان نمیفهمیم اسم او چیست. این بینامی که برای بسیاری شخصیتهای داستان تکرار شده است، وجههی اعجابانگیز این رمان است؛ به جز دو سه شخصیت، همهی افراد در داستان یا با حرفهی خود خطاب میشوند؛ مانند وکیل، ارباب، سمسار... و یا بر مبنای وجوه مشخصی از شخصیتشان؛ پیرمرد، عمهکوهی... آنها شخصیتهایی با کنش بسیار زیاد هستند و به هیچ وجه، تیپ محسوب نمیشوند. اما نامی هم ندارند. حتی شخصیت سالار افخم (که با مرگش موجب شده ارثیهای به راوی فقیر و درهمشکستهی داستان برسد و او را نوید این دهد که دوران تلخی گذشته و او در آغاز یک زندگی جدید و بیدغدغه است) نامش انگار جدا از شخصیت کاریزماتیک و اربابمنشانهاش نیست که سایهاش تا انتهای داستان بر رمان افکنده شده است. روستا نام ندارد. مکانها و شهر و هرجای دیگری که ذکری از آن در داستان است، نامی ندارند و گویی از نظرگاه خالق اثر، این داستان امری جهانشمول است و میتواند هر مکان و زمانی را در برگیرد. راوی داستان که مردی پاکباخته است و همواره روش زندگی دیگران برایش معماگونه مینماید، با رسیدن به میراث سالار افخم (خانهای بزرگ در یک روستا و زمینهای بسیار) اکنون در آستانهی تغییر در سبک زندگی خود قرار گرفته است. اما تراژدی در اینجا آغاز میشود. گویا نه راوی و نه هیچ کدام از شخصیتهایی که وارد زندگی (و وارد این خانهی بزرگ) میشوند نمیتوانند از آن سرنوشت محتوم که برای آنها رقم خورده بگریزند؛ نه تولهسگی که از مرگ نجاتش میدهد، نه نعنا و نه پیرمرد و نه حتی سمسار که رقیب و دشمن راوی داستان و شاید به عبارت صحیحتر آینهای تمامقد از آیندهی محتوم اوست چه در سرنوشت و چه در هیبت ظاهریاش.
مهدی زارع موجزنویس است. او در بکارگیری زبان چنان تبحر دارد که با جملات کوتاه و پاراگرافهایی که اصلا نفسگیر نیستند، به توصیفات عمیقی هم از جلوهی آفاقی اثر (در توصیف مکانها) و هم از جنبهی انفسی اثر (در توصیف روحیات و تغییرات درونی شخصیتها) رسیده است. تراژدی او هم کوتاه و موجز است و یک روستای بینام را دربر گرفته است. تراژدینویس در پی آن است که با نمایش رنج قهرمانان داستانش، از تراژیک بودن جزئی جهان، به تراژیک بودن کل جهان برسد. روستایی که در تحریر دیوانگی برابر چشمان ما خلق میشود بیشک همان جهان کوچک تراژیکی است که هر که به آن وارد شده یا سر و کاری با آن داشته (حتی یک وکیل معمولی که قرار نیست کاری بیشتر از انتقال چند سند ارثیه انجام دهد) محکوم به سرنوشتی تراژدیگونه است؛ هرچند در انتهای داستان، شاید هنوز روزنههایی از امید رستگاری برای راوی بینام داستان بتوان متصور بود، چون هنوز قدرت عشق در او ادامه دارد و او همچنان امیدوار است آن راه نرفته را بیابد و بیازماید. و یا شاید صرفا آن را در خیال و تصور آرزوگونهی خود پرورش میدهد و ترسیم این راه نرفته، صرفا بر عهدهی خواننده باقی میماند. راهی که به سوی سرزمینهای دریای گرم است.