محسن حسن نژاد
سارتر «دیگری» را جهنم میخواند. اما نکتة باریکی در این میان نهفته است. دیگری مخلوقی است که با سوژه پا به جهان میگذارد. بدون سوژه و بدون هویتی قائم به ذات، دیگر نمی توان از دیگری سخنی به میان آورد. در واقع آن دیگری اگرچه برای خود حظّی مستقل از واقعیت نیز برده باشد باز هم بدون سوژه به مقام دیگری بودن نمی رسد. این چنین است که سوژه دیگری را خلق میکند. دیگری به جهنم تبدیل می شود و سوژه در جهنمی خودساخته میسوزد.
اما این روایتی یکجانبه از دیگری است. دیگری نه تنها جهنم سوژه است بلکه میتواند بهشت او نیز باشد. نکتهای که اگرچه در روایت سارتر از دیگری مغفول مانده در روایت های کسانی همچون آدورنو و پیروان معاصر اخلاق مراقبت مورد توجه قرار میگیرد. در این روایت، دیگری اگرچه مخلوق سوژه است و اگرچه همواره میان او و سوژه مرزی وجود دارد و این قلمرو سوژه را محدود میکند، با این حال منشأ میل به نوازش نیز هست. نوزاش دیگری و نواخته شدن از جانب دیگری قطب دیگری از رابطة سوژه و دیگری است که در آن دیگری میتواند به بهشت سوژه مبدل شود. جایی که سوژه خودش را در آن حل میکند و سوژه بودن فارغ میشود.
اما منشأ تفاوت این دو روایت در چیست؟ چه میشود یک روایت دیگری جهنم و دیگری آن را بهشت میخواند؟ به گمان نگارنده دو گانة عشق و قدرت، دوگانهای است که میتواند منشأ این دو تفاوت روایت را آشکار کند.
عشق و قدرت، پیش از هر چیز دو زبان هستند. زبان یعنی آنچه که روایت را میسر میکند و چیزی را در لوای نشانگان بازنمایی میکند. زبان فرآیند روایت است و همان گونه که سوسور میگفت چیزی فراسوی تک تک نشانگان است و راه چیدن آنها در کنار یکدیگر را به ما نشان میدهد. چه مانند هایدگر زبان را به مثابه خانهای بدانیم که وجود در آن مسکن میگزیند و آن را به مثابه یک جهان زیسته قلمداد کنیم، چه مانند سوسور آن را به مانند یک ساختار درهمتنیده از نشانگان در نظر بگیریم، به هر حال زبان فرآیند روایت است. روایتی که قطعه قطعه در گذر زمان پیموده میشود یا به بیانی دیگر، خلق میشود. بدین ترتیب، چنانچه عشق و قدرت را دو زبان دانستیم و زبان را فرآیند سیال روایت خواندیم، تصدیق این امر لازم میآید که عشق و قدرت، دو فرآیند روایت هستند. روایتی از خویشتن و دیگری.
خصلت ذاتی سوژه استعلاء است و این استعلاء به معنای فرارفتن از من یا Ego است. اما پیش شرط تحقق فراروی خلق تفاوت[1] و مرز است. در واقع استعلاء میسر نخواهدشد مگر آن که پیش از آن مرزی میان سوژه و آنچه که غیر او است فرض شده باشد. بدین ترتیب عشق و قدرت هر دو نوعی روایت از استعلاء سوژه هستند که به تبع آن سوژه از خود به سمت دیگری فراروی میکند. اما منشأ تمایز دو روایت مبتنی بر قدرت و عشق چیست؟ مگر نه این است که هر دو از سوژه سخن میگویند؟ و هر دو روایتی از استعلاء سوژه به سوی دیگری ارائه میکنند؟
خلق مرز، مستلزم خلق قلمرو[2] است. قلمرو یک کهن الگو است که همواره از ارکان اساسی زبان قدرت بوده است. قدرت بدون قلمرو فاقد معنی است. قدرتمند بودن هر فرد تابع قلمروی است که در اختیار خود دارد. حال این قلمرو میتواند در یک جهان ابتداییتر در زمین و تعداد فرزندان و در جهانی پیچیدهتر در دارایی مالی، جایگاه حقوقی، شأن اجتماعی و... مصداق پیدا کند. آنچه که حائز اهمیت است، این است که زبان قدرت، روایتی از رابطة استعلائی سوژه با دیگری ارائه میکند که یک سوی آن قلمروی است که سوژه آن را در اختیار دارد و مایملک خود تلقی میکند و سوی دیگر آن قلمروی است که فراسوی اختیار سوژه قرار میگیرد.
خلق مرز، مستلزم خلق قلمرو است و وجود دیگری به معنای وجود قلمروی است که از اختیار سوژه بیرون است. وجود قلمرو دیگری، تریاد قدرت را خلق میکند که شامل جنگ[3]- صلح[4]- وفاداری[5] است. این آن چیزی است که زبان قدرت در باب دیگری و قلمروی که در اختیار او است روایت میکند.
سوژه خواهان استعلاء است و سوژه برای استعلاء تنها دو راه دارد؛ بدن و زبان. جنگ به معنای فراروی به قلمرو دیگری از طریق خشونت است. همانجایی که دیالیکتیک ارباب و بنده رقم میخورد. اما وفاداری دیگری به سوژه در این زبان به معنای تمکین خواست سوژه است. صلح در میانة این دو است، جایی است که نه دیگری تن به وفاداری میدهد و نه جنگ راه را برای سلطة سوژه بر دیگری فراهم میکند.
اما زبان عشق، روایت دیگری از نسبت سوژه با دیگری میسازد. اگرچه که این زبان نیز از استعلاء سوژه به سوی دیگری سخن میگوید، با این حال مفهوم قلمرو در آن رنگ میبازد. مسأله در اینجا در هستندگی سوژه نمایان میشود. سوژه ای هست و جهانی که از آن دیگری است و سوژه از کشف هستی سیال در آن باز مانده است. برای همین در این زبان سوژه از خویشتن فراروی میکند تا به هستندگی دیگری وارد شود و هستی سیال مکتوم در جهان دیگری را کشف کند. بدین ترتیب زبان عشق، زبان هستی زیسته و هستی نازیسته است. آنجا که دیگری از جهنم خارج میشود و تریاد این قصه خودش را در بودن- همآغوشی- نبودن(فنا) نمایش میدهد.
این دو زبان در کنار یکدیگر میتوانند جهان را روایت کنند اما زبان سومی هم هست و آن زبان بی عاری است. زبان بیعاری، زبان بیتفاوتی است. این زبان از دیگر نه وفاداری میخواهد و نه همآغوشی. نه به دنبال سلطة بر آن دیگری است و نه با آن سر صلح دارد. او آن دیگری را نادیده میانگارد. گویی که انگار در عالم خلقت جایی ندارد. بیعاری، وضعیتی است که آدمی را به میانمایگی میکشاند. بیعار، در همه جا سبز میشود. برخلاف آنچه که شاید در وهلة اول به نظر برسد، بیعاری با همگان در حال آمیزش است. همه جا میتوان اثر بیعار را دید. زبان عشق و زبان قدرت، هر دو ثمرهای عرضه میکنند. هر دو جهان را به گونه ای روایت میکنند که میتوان در آن فعالانه زندگی کرد و آن را ساخت. اما زبان بیعاری، آدمی را به بیتفاوتی نسبت جهان میکشاند. بیعاری؛ یعنی ندیدن با چشمان باز و نشنیدن با گوشهای شنوا و آخرش فراموشی.
بیعار جای نخلها را میگیرد. عجیب است که این بیتفاوتی چندان نسبت به جای پای خودش بیتفاوت نیست. بیعاری، محصول رها کردن سرنوشت است. بیعار، دیگری را نمیبیند. در واقع ترجیح میدهد دیگری را از اساس نادیده بگیرد و معدوم فرض کند. اما نکته آن جا است که دیگری را دیدن محتاج نوری است که ضمیر آدمی بر سایههای دیگری میاندازد. بیعار، از خودش نوری نمیدهد. تنها جای نخلهای ثمربخش را میگیرد. بیعاری، قلمرو سایهها است.
کتاب وضعیت بیعاری، نوشتة حامد جلالی این سه زبان را به شیوهای رسا روایت میکند. اگرچه زبان قدرت در این نوشتار بیشتر خودش را نه در عالم سیاست بلکه در مناسبات عشیرهای نشان میدهد.
دیگری دینی، به خوبی در این اثر روایت شده است. جهان دینداران برای مدتها دیگری دینی را نادیده میانگاشت. این هرگز به یک دین یا سنت دینی منحصر نبوده است و هنوز هم چالش روایت دیگری دینی مسأله ای حل نشده باقی مانده است. ما از روایت همدلانة دیگری دینی ناتوانیم. اگرچه در عصر جهانیشدن هم باشیم و شعار پلورالیزم فرهنگی را هم سر بدهیم، هنوز هم برای ما دیگری به مانند بربر برای یونانی است. ما دیگری را یا نادیده میگیریم و یا در خلال سوء فهم روایت میکنیم. مشکل روایت دیگری، در مورد دیگری دینی دو چندان میشود. به خصوص که نزاع حق و باطل همواره خودش را به عنوان یکی از ارکان ادیان ابراهیمی جلوهگر شده است. همین است که تا دیگری، دیگری میشود، باطلبودن نیز قسمتی از روایت دیگری میشود. در این روایت دیگری همان چیزی است که فراموش میشود و به فهم نمیآید. دیگری نجس میشود، دیگری کافر میشود و... . در این میان دیگر، اثری از دیگری نیست. دیگری در لابهلای سایهها و هراسهای هویتی گم میشود.
شاید بتوان مهمترین مزیت کار حامد جلالی را در روایت او از دیگری دینی توصیف کرد. در او در داستان خودش را در هر مرحله در جای یک مسلمان یا یک مندائی میگذارد و میکوشد از منظری درونی آنها را روایت کند. او همچنین روایت یک مندائی از مسلمان و روایت یک مسلمان از یک مندائی را به خوبی شرح میدهد و سوءفهم ها و جزمیتهای پنهان در روایت دیگری را در دل داستان خود به شیوایی هرچه تمامتر بازنمایی میکند. او دیگری دینی را فراسوی جزمیتهای ایدئولوژیک فرا میخواند و عشق را به مثابه زبانی که در آن آمیزش و همآغوشی با دیگری میسر میشود، معرفی میکند. اگر هیچ صفت ممتاز دیگری در این اثر نبود، همین شیوة روایت همدلانه و فارغ از ایدئولوژی دیگری دینی، برای قدردانی و ستودن نگارندة آن کافی بود.