حمید بابایی-
در مواجهه با یک اثر مکتوب ِ منتشر شده، چه چیزی شما را به عنوان مخاطب جذب میکند؟ پاسخ به این سئوال شاید برای بسیاری از ناشرین و کسانی که در این حوزه فعال هستند باعث شود در تهیه و تولید آثار ادبی دقت بیشتری کنند. اما اگر به صورت ساده بخواهیم به این مسئله بپردازیم اولین چیزی که در یک کتاب به چشم میخورد طرح جلد و نحوه تولید یک اثر هنری است. منظور از تولید همان وجه کالابودگی اثر هنری یا در اینجا منظور کتاب است. میتوان این مسئله را از منظر فلسفی و در حوزه مبحث پارارگون مورد بررسی قرار داد که حیطه و حوزه اصلی یک اثر هنری کجاست؟ در واقع پارارگون که اول بار توسط کانت در حوزه فلسفه زیباشناسی مورد بحث واقع شد به معنای قاب در اثر هنری است. در یک کتاب طرح جلد و صفحات آن که متن در دل آن جای میگیرد را میتوان بخشی از این مبحث دانست.
یک فصل از کوبیسم نوشته اعظم عبدالهیان از آن دست رمانهایی است که در قدم اول با طرح جلد چشمنوازش مخاطب را جذب میکند. می توان کتاب را دست گرفت و بیواسطه با متن ارتباط برقرار کرد. این ارتباط نه به وسطه متن که به واسطه همان طرح جلد و قلب چسب خورده است. که نشان از مفهومی از احساسات چنگخورده را در بر خود دارد. به نظر میرسد پیش از هر چیزی باید به طراح این کتاب دست مریزاد گفت که چنین طرحی زده است.
رمان با صحنه گریز بهار از دست مردی آغاز میشود، از همان ابتدای اثر ما را با ناامنی که شخصیت دچار آن است درگیر میکند. روبرویی این شخصیت با این عدم امنیت را میتوان در وجوه دیگر رمان دید. در واقع شخصیت هرگز آن گوشه امن، یا آن وادی که در آن احساس راحتی کند را نمیبیند. خانه برای او اگرچه جایی برای استراحت است، اما آن مامن و یا وادی سلام نیست. گویی نویسنده میخواهد نشان دهد وقتی خانوادهای نیست و آن جایگاه امن برای استراحت و گرفتن عشق نباشد. زندگی چیزی جز گریز و یا ناامنی نیست.
نویسنده کوشیده زبان و نثر داستان را به گونهای پیش ببرد که داستان مخاطب را آزار ندهد و بتوان داستان را به راحتی خواند و جلو رفت.
مسئله اصلی داستان که باعث شکلگیری خرده روایتی در اثر میشود، همکاری بهار با پسر مستندساز است. این همکاری و ورود او به مترو و درگیریاش با زندگی دستفروشان مترو باعث ایجاد قصهای اندک در دل داستان میشود که اثر را پیش میبرد. اما همین امر را میتوان به گونهای دیگر نیز دید. گویی داستان در روایت و جلو رفتن بدون داشتن ایده مرکزی است و خردهروایتها همه کوشیدهاند اثر را به پیش برانند. به بیان دیگر، امر اصلی داستان یا همان تنه اصلی روایت که باید داستان بر پایه آن سوار شود، نحیف است. این نحیف بودن باعث شده سایر خردهروایتها آنچنان که باید در دل داستان به خوبی سوار نشوند. در واقع استراتژی اصلی متن شکلگیری خردهروایتها در بطن داستانی اصلی است. روایت زندگی دختری در شهر تهران به تنهایی و دست و پنجه نرم کردن او با مشکلات مختلف در زندگی شهری.
ساختار ساده و روایت خطی رمان، باعث شده خواندن آن راحت باشد. به نظر میرسد نویسنده کوشیده داستان را با همان روایت ساده و نحیف پیش ببرد. حتی از برخی بازیهای فرمی نیز برای ایجاد جذابیت پرهیز شده است. درگیری و کشمکش اصلی روایت داستان میتوانست مباحثی فراتر از مهاجرت به شهری بزرگ باشد.
با تمام مباحث گفته شد، به نظر میرسد در مورد مسئلهای باید لحظهای درنگ کرد و آن را به عنوان مهمترین چالش اثر بیان کرد. مسئله شهر و به خصوص شهر تهران.
در این رمان مانند بسیاری از آثار دیگر شهر تهران، شهری است خشن که در آن دختران بیسرپناه هستند و باید همواره به تکیهگاه مذکری پناه ببرند تا به مشکل برنخورند. حتی شخصیت اصلی نیز برای تسکین به خاطرات پدربزرگش پناه میبرد. به نظر میرسد مشکل اصلی نه این رمان بلکه بسیاری از آثار دیگر، داشتن این سویه نسبت به شهر تهران است. خب تمام این مشکلات در شهر تهران هست. در کدام کلانشهر نیست؟ اما با تمام این مصیبتها چرا ما شهر را رها نمیکنیم؟ چرا شهر که ما با آن این همه مشکل داریم و در رمانها تصویری سیاه از آن نشان میدهیم را رها نمیکنیم و با ترانه خوشا به حالت ای روستایی، به شهرهای دیگر مهاجرت نمیکنیم؟ چرا به روستا باز نمیگردیم؟
دلیل آن مشخص است، ما به آن زندگی روستایی و خوشا به حالت ای روستایی باور نداریم. چیزی که در این اثر نیز موج میزند. بازگشت به شهرستان خودشان نیز، از نوعی دورویی بیرون میآید. در واقع رمان با ما صادق نیست. چون نه بخشی از زندگی، که توهمی کاذب از واقعیت زیسته ما را میخواهد به ما بدهد. میخواهد به ما بگوید شما هر روز در این وضعیت اسفناک زندگی میکنید و دلتان برای روستا لک زده، اما بیایید و به سوی روستا بروید. پس چرا ما نمیرویم؟ به دلیلی روشن، چون روستا اکنون جایی برای زندگی نیست. خاطرات ما و زندگی وتصور ما از روستا در حد ترانه و نهایت یک هفته زندگی در آن وادی است و نه بیشتر. در واقع شهرستانهای ما با کمترین امکانات پذیرای ما هستند، پس چرا باید به روستا برویم؟
در تهران فقر هست، مترو شلوغ است و امنیت روانی و سایر مباحث وجود ندارد، اما این مشکلات از کجا میآید؟ جایی که رمان باید به آن بپردازد، اثر سکوت میکند و نوعی نوستالژی و بازگشت به روستا را پیشنهاد میدهد. این رویکرد پاشنه آشیل کلی رمان یک فصل از کوبیسم است. در واقع آنجا که شخصیت باید بایستد و بجنگد و حق خود را از شهر و قدرت بگیرد، عرصه را خالی میکند و با شعار تکیه زدن به پشتی آقابزرگ و خواندن ادبیات و عرفان، عشق ورزیدن به کتابها به سوی روستا میرود.
به نظر میرسد رمان یک فصل از کوبیسم از نبود استراتژی و خلاقیت رنج میبرد. جسارت نویسنده در پرداختن به مباحث اجتماعی قابل تقدیر است. اما آنجا که نویسنده باید به آب بزند، از ترس خیس شدن خود را عقب میکشد، گویی نویسنده در کنار دریا فقط نظارهگر ایستاده و زمان بلند شدن اولین موج عقب آمده و داستان را آنجا که باید خطر میکرده رها کرده است. رویکرد نوستالژیک کتاب با سویههای رمانتیک نیز، مزید برعلت شده تا داستان آنجا که باید ضربه بزند، چون نسیمی بیخطر از کنار گوش مخاطب عبور میکند. آنجا که باید صدای چنگی میآمد تا با شنیدن بوی جوی مولیان شخصیت و قهرمان داستان همه چیز را رها کند و به سوی روستا برود، صدای چنگی به گوش نرسید و فقط گویی به جبر زمانه و قدرت نویسنده، بهار ما با پای پیاده دوان دوان به سوی دیار خود رهسپار شد.