معرفی رمان همه
زندگی ما چونان درختی است که با هر حادثهای، شاخ و برگی جدید به خود میگیرد. هر اتفاقی که در آن درسی از زندگی باشد. زمانی که زندگی چیزی به ما بدهد و یا چیزی را از ما بگیرد، و هر آن زمان که اراده کنیم تا درس بگیریم، خواه در کشاکش جادهها، در لابهلای کاغذهای یک کتاب و یا در پس و پیش شکستها و دلشکستگیهایمان؛ آن وقت درخت زندگیمان پربارتر و زیباتر و باشکوهتر میشود و در این بزم، مقربتر و سربهزیرتر میشویم.
داستان کتاب «همه» دقیقاً راجع به همین است، راجع به درخت زندگی آیدین نامی. مردی که سعی کرده مثل بیشتر موجودات دوپای این کره خاکی درون دایره امنش قدم بزند و درختی بیشاخ و برگ داشته باشد؛ مردی که از سفر و رازهای زندگی خودش را بهرهمند نکرده است. مردی که دلش بند زندگی روزمرهاش بوده؛ رفتن و کندن سنگ از دل زمین بیچاره. اما داستان از جایی شروع میشود که در یکی از همین روزهای روزمرهی کندن و کاویدن زمین، یک تماس تلفنی دنیای آیدین را زیر و رو میکند.
آیدین را از منطقه امنش به دل جادههای سرد و بیانتها میکشاند تا او را وادار کند بار دیگر به این درخت بیبار نگاه کند و رازهای سربهمهر زندگیاش را از درون شکوفههای مهرومومشدهاش پیدا کند.
رمان «همه» از همان نقل قول اولش از «نفحات الانس من حضرات القدس» میگوید که میخواهد راجع به چه بگوید: «روزی شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، قدس الله تعالی سره در دکان عطاری مشغول و مشعوف معامله بود. درویشی به آنجا رسید و چند بار شیءٌ الله گفت، وی به درویش نپرداخت. درویش گفت: «ای خواجه تو چگونه خواهی مرد؟»
عطار گفت: «چنان که تو خواهی مرد»
درویش گفت: «تو هم چون من میتوانی مرد؟»
عطار گفت: «بلی»
درویش کاسهای چوبی داشت زیر سر نهاد و گفت «الله» و جان بداد.»
از همین نقل قول است که گمان میکنم نویسنده، شاید میخواسته مخاطبش مانند عطار با دغدغه درویش درگیر شود، که میخواست بگوید زندگی چیزی جز چگونه مردن نیست و مرگ معنیای به جز چگونه زندگی کردن ندارد. این رمان کوچک و جمعوجور با روایت نهچندان پیچیده و شخصیتهای نه خیلی عجیبش میخواهد از پیچیدگی و اعجاب زندگی حرف بزند.
«همه» میتواند راجع به این باشد که هر آدمی در زندگی نیاز به چیزی دارد، چیزی که انجام دهد، چیزی که آبادش کند، چیزی که دوستش بدارد و گاهی همه زندگی او معطوف به همین میشود.
این کتاب می تواند راجع به زندگیها و ارتباطات توخالی آدمها باشد، زندگیهایی که از درون خًرد شدند اما به جای اینکه کسی بخواهد آن را احیا کند، فقط سعی میکنند بیرونش را بسازند تا آدمها متوجه نشوند که شیشه زندگیشان چقدر ترک برداشته است.
با همه اینها در آخر مهم نیست موضوع کتاب یا هدف نویسنده واقعاً کدام یکی باشد. آنچه مهم است، این است که به نظر میرسد این کتاب مولفهای دارد که در هر کتابی باید دنبالش بگردید، این کتاب راجع به زندگی است. و شاید به همین دلیل است که این کتاب ارزش تورق را دارد؛ برای اینکه در انتهایش ذهن شما را به تفکر وا خواهد داشت که زندگی چیست؟ چرا بعضی آدمها کارهایی را میکنند که ما نمیفهمیم یا اصلاً چرا ما آنقدر دوست داریم سر از کار آدمها در بیارویم؟ چرا بعضی از آدمها تمام عمرشان را برای کاری که باید بکنند صبر میکنند؟ چرا تاوان کارِ بعضیها، آخر عمری سراغشان میآید و بعضی بدون ان که حتی فکر بد بودن به سرشان بزند، کائنات فلفل به دهانشان میریزد؟ و چرا آدمها ما را ترک میکنند و چرا بر میگردند؟
و آیا زندگی چیزی به جز «چرا»هایی است که هیچوقت نمیفهمیم؟ شاید آری!
شاید زندگی راجع به دلمشغولی بیش از حد ما با همین چراهاست و نه با چگونهها .. شاید مشکل همه ما دلمشغولی اندک با این سوال باشد که چگونه زندگی میکنیم و مهمتر از آن چگونه خواهیم مرد؟
آیا وقتی مرگ سراغمان بیاید، میتوانیم کاسهای زیر سر بگذاریم و به راحتی بمیریم؟