بسمه تعالی
به جرأت می توان رمان آوازهای روسی را جزو رمان هایی دانست که مشخصا دغدغه های نظری بنیادینی در آن یافت می شود، که با توانمندی بالای قلم نویسنده، اثری به یادماندنی را نوید می دهد. به تعبیری شاید بتوان آن را آوازی برگرفته از رمان های روسی نیز دانست. در ادامه و پس از توضیح اجمالی فرم و داستان کتاب، گریزی به الهام های احتمالی کتاب از رمان جنایت و مکافات داستایوفسکی خواهم زد، ان شاالله.
خط داستانی رمان، سالهای کودتای کمونیستی افغانستان، و متعاقبا نهضت اسلامگرایان افغانی برای مقابله با آن را به تصویر می کشد. یعقوب که خان زاده ای افغانی است، هنگام تحصیل در کابل به گروه های چپ متمایل شده و مسیر زندگی اش تغییر می کند. با پیروزی کودتای چپ گراها و آغاز تصفیه ها، اتفاقاتی رقم می خورد که یعقوب را مجاب به برگشتن به زندگی خان زاده ایِ قبلی می کند. اما او در بازگشت با پدیده ای جدید (نهضت اسلامگراها در برابر چپ ها) مواجه می شود. سه نگرش متفاوت برای حاکمیت، زندگی و عشق و آرمان، یعقوب و سایر شخصیت های داستان را تحت تأثیر خود قرار می دهند.
کشش خوب داستان و تعدد وقایع آن، مانع از خسته کنندگی متن شده. تنوع شخصیت ها و البته قدرت متن در توصیف نسبتا عمیق حالات روحی و زندگی شخصیت های مختلف، منجر به این شده که تیپ های مختلفی از انسان ها در این کتاب مورد بررسی جدی قراربگیرند. در کنار این قوت داستانی، نثر شیوای فارسی دری کتاب، خود مایه شیرینی دوچندان آن شده است.
روایت رمان از تاریخ و سیاست، مانعی برای پرداختن به مسائل اساسی فلسفه اخلاق و تکیه به هویت تاریخی نشده است. در واقع این کتاب، چه از جهت قوت و انسجام داستانی، و چه از جهت پرداختن به مسأله ای عمیق در نسبت میان اخلاق و سیاست، و چه از جهت ترسیم زیبای اهمیت تکیه بر هویت تاریخی، بدون شک نمره قبولی می گیرد. از آنجا که این کتاب قطعا ارزش خوانده شدن دارد، بدون توضیحی بیشتر درمورد داستان آن، به تحلیل چند مسأله اساسی موجود در آن پرداخته می شود.
1- آیا می توان فارغ از سنت های اجتماعی یک ملت، دست به اصلاح گری زد؟
شاید در نگاه معمول، نسبت نهاد دانش، دین و جامعه برای پیشرفت، بدون توجه به تاریخ قابل بررسی و مطالعه باشد. اما این رویکرد عمیقا توسط مک اینتایر در کتاب های در پی فضیلت(پس از فضیلت) و بحران معرفت شناختی مورد نقد جدی قرار گرفته است. اساسا اگر علم و زبان را از بستر تاریخی سیال و هویت ساز خود جدا کنیم، چیزی جز الفاظ نه چندان با معنی باقی نمی ماند. تکیه هر اصلاح و تحولی بر پی سنت زنده آن جامعه استوار است. بدون توجه به این نکته اساسی که علم و حتی زبان نیز در بستر سنت تاریخی معنای عمیق خود را می یابد، نمی توان به فهم نظریات تحول اجتماعی دست زد، چه رسد به اقتباس عملی و عینی و قالبی از تحولات در سایر بوم های اجتماعی. این کتاب لزوم توجه به دیدگاهی نو برای اصلاحگری تدریجی اجتماع را گوشزد می کند. دیدگاهی که خصوصا برای جوامعی که تاریخی متفاوت با تاریخ مدرنیته دارند و البته در حصار هجوم مدرنیته در حال عقب نشینی اند، می تواند حکم تنفسی دوباره را داشته باشد.
نویسنده عمیقا به این نکته ملتفت بوده است. روایت شیوای داستان درمورد تفاوت دغدغه های کودتاکنندگان و بافت مردم از مصادیق این توجه است.
2- آیا بدون توجه به داشتن پاسخ های جدی به مسائل بنیادین حکومت داری و سازگاری این پاسخ ها با هویت اجتماعی ملت، با نسخه هایی وارداتی می توان دست به اصلاح گری زد؟
تجربه عملگرایی مفرط بعد به قدرت رسیدن جبارانه حکومتی کودتاساخته، تغییر انسان های آرام و نظری به وحشت آفرینانی که خواسته یا ناخواسته دستشان آلوده به خون بی گناهان می شود، ترسیم زیبای صحنه الگو نداشتن برای حکومت در این رمان، تنها امکان این را به من می دهد که شما را دعوت به خواندن آن کنم.
" «پس آن جنازه ای که کنار کراچی اش افتاده کیست؟»
« به دستور توجهی نکرد صاحب!»
به همراه چند نظامی گشتی در اطراف زد. سلطان همراهشان شد ولی یعقوب سر جای خود ماند. خیابان و چهارراه کوچک و تنگ شد. سال ها کار چریکی و زندگی در اضطراب را انتخاب کرده بود تا روزی همین جمله را بشنود. سقوط؟ با خودش فکر می کرد آیا مبارزه را انتخاب کرده بود تا ریشه ظلم را بخشکاند یا سرگرمی دیگری نداشت. شب بیداری های زجرآور برای دست نویس کردن شب نامه ها و استنسیل های پنهانی. صدها ساعت نشستن در جلسه های مخفی و از رو خواندن جزوه های حزبی. سوسیالیزم، پرولتاریا، امپریالیسم، ریویزیونیست، ارتجاع سیاه، بورژوازی، فئودالیسم، عده ای سقوط کرده بودند و عده ای دیگر به جایش آمده بودند. چه فرقی به اوضاع او کرده بود. چه تأثیری در پادشاهی ورث داشت. پدرش رادیو گوش نمی کرد. چند روز دیگر ماجراهایی که در کابل اتفاق افتاده بود می شنید؟"
3- اختیار و اراده احیاشونده به واسطه انسان ها، در برابر جبر تاریخ و شرایط محیطی
تکیه به سنت های اجتماعی و هویت های تاریخی موجود در یک ملت، ممکن است این را تداعی کند که عملا تحول افراد نیز، صرفا ذیل همین هویت ها معنا می یابد. اما نویسنده به زیبایی و به دفعات این تداعی را به چالش می کشد. تحول شخصیت های داستان بر سر اتفاقات انسانی ای که رمان راوی آن هاست، به شیوایی نشان می دهد که انسان ها می توانند فرای حوادث و جبر زمانه (و البته در الهامی فرارونده از شرایط روزگار)، تغییرات بنیادین در نوع نگاه به زندگی و الگوهای رفتاری خود داشته باشند. در حدی که پزشکی سر به زیر می تواند مجاهدی فعال شود، یا خان زاده ای به خاطر سه گانه «رخشانه، آیلین و فرزام»، بارها تغییر مسیر در زندگی خود ایجاد کند. خصوصا تحول پزشک داستان، بسیار ظریف و البته به آرامی توصیف شده است. گاهی توصیفات این تحولات، عریان و گاهی کاملا غیرمستقیم و آرام آرام به مخاطب عرضه می شود. تنوع این ورودها، به وضوح به زیبایی و شکوه نثر رمان افزوده.
اما مرحله ای بالاتر از تحولات انسانی، نشان دادن امکان اراده انسان ها بر احیای خود است. بخش هایی از رمان که آیلین و کامیار با خان زاده ی رمان ارتباط دارند، گوشه هایی از متن است که امکان اراده به احیای انسان را روایت می کند.
4- آیا هدف وسیله را توجیه می کند؟ پاسخی در نسبت میان فضائل اخلاقی و اراده اصلاح اجتماعی
آیا می توانیم و مجازیم که برای رسیدن به اهداف متعالی اجتماعی، از فضائل اخلاق گذر کنیم؟ و آیا اگر گذر کنیم، می توانیم همچنان انسان وار به جهان نگاه کنیم؟ آیا می توانیم بعد از عبو از اخلاق و رسیدن به اهداف متعالی اجتماعی، بار دیگر منادی اخلاق شویم؟ آیا می توان برای رسیدن به جهانی پرفضیلت و اخلاقی، موقتا اخلاق را زیر پا گذاشت؟ سوالاتی آشنا برای هر کس که دغدغه و آرمانی در این جهان داشته و دارد و خواهدداشت!
یکی از محوری ترین و شاید محوری ترین جانمایه جنایت و مکافات، این شاهکار داستایوفسکی، پاسخ به همین پرسش است. راسکولنیکوف داستایفسکی، که مقاله هم می نویسد و می توان او را جزو طبقه فرهنگی دانست، اینجا به یعقوب تبدیل شده، با حذف و اضافاتی زیاد! اما حقیقتا اگر راسکولنیکوف به نحو صریح پاسخ خود را یافت، اینجا شرح حال یعقوب توسط نویسنده، تقریبا همان پاسخ را به نحو ضمنی تر مطرح می کند. آنجا اگر پایان رمان شاهکاری در انسان شناسی و راه گشایی عشق است، اینجا هم چیزی شبیه آن، اکسیر یعقوب می شود. آنجا اگر عنوان رمان جنایت و مکافات است، اینجا شاید تکراری ترین مفاهیم رمان، همین چند مفهومی است که مشخصا در بخش زیر حس می شود:
" به استاد پدارم گفته بودم:«موضوع سمیناری که ارائه می دهم تراژدی است. در همه انواع آن. خونبار، قهرمانی، خانوادگی ولی نمی فهمم چرا برای قربانی تراژدی سوگواری می کنیم؟ مگر نه این است قهرمانی که تراژدی برایش رخ می دهد به خاطر خطایی است که خودش مرتکب شده. ولو سهوی اندک. پس جایی برای اندوه نیست. این قانون روزگار است. در برابر هر جنایتی مکافاتی است.» استاد خندیده بود. گفته بود:«این عدالت نیست یعقوب. هر مکافاتی باید به قدر همان خطا باشد. ولی دریافت من به گونه ای دیگر است. من بیشتر وحشت می کنم تا این که اندوهگین شوم. وحشت درست از این جا شروع می شود زندگی چیز جز تکرار نیست. تکرار حادثه ها و تکرار تراژدی ها. فقط جای قربانی ها در هر عصری تغییر می کند. یعقوب! از کجا مطمئنی که قربانی بعدی من و تو نباشیم؟ اگر در برابر سهوی کوچک، قهرمان تباه می شود، پس این هم می تواند قانون روزگار شود."
بداهتا تفاوت های مهمی میان این رمان و جانیت و مکافات وجود دارد. برخی مسائل پیش گفته، ربطی به رمان تاریخی داستایفسکی ندارد. انسان شناسی پشت دو رمان و شاید به طور ویژه تلقی دو نویسنده از عشق تفاوت هایی داشته باشند. اما اگر گزیده بگویم، به نظرم افرادی که داعیه آرمانی اجتماعی دارند، می ارزد که حتما هر دو رمان را مطالعه کنند.
و نکته آخر این که پس از شاهکار عجیب «دخیل هفتم» (که قلمم نتوانست عظمت و شکوه آن را بیان کند و شرمسار محمد رودگر هستم بابت کوتاهی ام در نگارش مطلبی برای آن شاید یگانه این سالهای ادب فارسی)، «آوازهای روسی» را کتابی یافتم که ارزش خواندن را دارد.