به نام خدا
قهرمانهای انقلابی را به راحتی میتوان تشخیص داد. فرقی ندارد، در داستان و به یاری کلمات، یا فیلم بشود به مدد تصویرسازی فیلمنامهنویس و کارگردان. همهی آنها مصمماند و آرمانخواه و صبور. مدبر و عمیق و باهوش. آنها که مقابل این قهرمانها میایستند هم آشنا به این صفاتند، درست است که در جبههی مقابل میجنگند اما جسورند و تدبیر دارند و اصلا به همین خاطر است که قهرمان آنها را برای مقابله انتخاب میکند، آن که رو در روی قهرمان میایستد باید شایستگی مبارزه با او را داشته باشد. لازم نیست این ویژگیها از همان ابتدا با قهرمان و ضدش متولد شده باشد، که میشود به سیر داستان و از سرگذراندن ماجراها قهرمان بشود آن چیزی که باید.
این عادت در رمان «آوازهای روسی» شکسته میشود که قهرمان داستان ما نه آرمان و مبارزهی خلق و شعارهای سوسیالیستی سرش میشود و به آنها باور دارد، نه از آن شخصیتهای تحسین برانگیزیست که خواننده را به هیجان بیاورد و او را همراه خود کند. خانزادهایست که عاشق میشود آن هم به زور و ظلم. و برای دختر که همان مبارکه باشد نه دلخواه که کراهتآور است. مبارکه خانزاده را نمیخواهد و خانزاده که رسم عاشقی نمیداند و به رسم خانها فقط زور و ظلم را خوب یاد گرفته، مبارکه را دلزدهتر میکند.
این عشق نه آنچنان معصومانه و روشن است که یعقوبِ خانزاده را به پالایش آن چه که هست مجبور کند و نه حتی خیالانگیز و شورمندانه که عواطف انسانیاش را برانگیزد تا او در جریان کودتا، دیگران را کمتر به زندان بیندازد، شلاق بزند، آدم بکشد. عشق که نه، شکست عاطفی و سرخوردگی محرک یعقوب است که پولهای پدرش را میدزدد، به حزب میپیوندد و حتی همرزم مجاهدینی میشود که نه علقهای او را به آنها پیوند میدهد و نه حتی هدف و انگیزهی مبارزهای. خانزاده، قهرمان همیشه شکستخوردهی جنگهای بیمایه و آرمان است.
و از همین جهت است که آوازهای روسی داستانِ عاشقانه نیست، با آنکه عشق و خواستن مبارکه تنها پیوند دهنده و عنصر مشترک است در احوالات متفاوت و متناقض یعقوب. اگرچه که نویسنده عامدانه خواننده را کمتر به درون قهرمان راه میدهد و ما باید با تردیدها و تصمیم های او پی به احوالاتش ببریم، هرچند که دلخواه و متعالی نیست اما سخت آشنا و شناخته شده است برای هر شکست خوردهای که نتوانسته از جا برخیزد و شکست نه او را بزرگتر که زمینخورده کرده است.
آوازهای روسی داستان دلزدگی و تنفر یعقوب است، از جبارخان که پدرش باشد، درهی ورث، حزب و رفقای کمونیستش، مجاهدین کمهوش و سوادی که نعیم، رقیب عشقی و شوهر مبارکه از میان آن هاست. حتی رخشانه هم عشق و عاطفه را در او زنده نمیکندکه در ابتدا کورسوی امیدی میشود در دل داستان، برای رهایی یعقوب از این هزارتوی بیسرانجامی که در آن سرگردان است اما در نهایت او هم خاموش میشود.
زنها در کمترین کنشاند در داستان. سهم مبارکه به خیالات گاهگداریست که یعقوب دارد و سرفههایی که بعد از رسیدن به ورث از پشت در میشنود. رخشانه هم در صورتی سبزه و ابروهایی پرپشت خلاصه شده که یادآور مبارکه و شکستهای پی در پی یعقوب باشد. زن های داستان نه شخصیت که تنها یک تصویر رنگیاند در تمام حوادثی که سخت مردانه است و زمخت، شکل همان آشپزخانهی گرمی که آیلین ادارهاش میکند در میان کورانِ کودتا در شهر شبه جنگزدهی کابل. در مواجهه با توحش کودتاچیان آیلین کاری میکند که این تکمضراب زنانه، در میدانهای رزم مردانه نه تنها ثمری ندارد، بلکه فاجعهآفرین است.
داستانی که زن ندارد، عشق هم ندارد، گرما و شور هم؛ حتی اگر قهرمانش همیشه عاشق بوده باشد و همهی آیندهاش را عشق شکست خوردهی قدیمی شکل بدهد. یعقوب مادر ندارد و این بیمادری آن چنان پذیرفته و به روال است که نویسنده حتی اشارهای هم به آن نمیکند که انگار هیچگاه یعقوب از مادری متولد نشده است. او تنها زادهی جبارخان است، تنها فرزند پدری که می خواهد یک خان دیگر بعد از خودش به جای بگذارد و پای هیچ عاطفهای، بین پدر و پسر هم در میان نیست.
تنها چیزی که شخصیتهای داستان را به هم متصل میکند، حوادث بیرونی و نیاز آنها برای رفع احتیاجات در این روند است، حتی حوادثی چون رفاقت یعقوب با فرزاد و عبدالرحیم، آمدن حبیب به کابل برای بازگرداندن یعقوب، همراه شدن دکتر با او بعد از خودکشی آیلین، دیدار با نعیم هم همین طور است. یعقوب تهی شده از درون، با آدم ها حرف می زند، رفاقت میکند، میجنگد، خشمگین میشود، عاشقی میکند، دکتر بالای سر مبارکه میبرد.
زن نماد سرزمین است و مبارکه باید افغانستان باشد لابد، افغانستانی که دل به حزب و کودتای دستنشاندههای شوروی نداده و به عقد مجاهدی در میآید که از سر غیرت دینی سالها در میان کوههای بلند و درههای عمیق، با سلاح های ابتدایی علیه دولت مرکزی حمایت شده مبارزه میکند، اگرچه از پیوند با مجاهدین هم طرفی نمیبندد و مرگ در جوانی سرنوشت اوست. اما شاید یعقوب تصویر واقعانگارانهتری باشد از سرزمین جنگهای داخلی و تمام نشدنی، تجسمی غمانگیز و تراژیک از شکستهای تکراری افغانستان، سرزمینی که چهرهی زنانه ندارد.