بسم الله الرحمن الرحیم
طرح روی جلد تصویر تفنگی است در زمینهای آراسته به نتهای موسیقی. اولین متنی که در داستان به چشم میخورد عبارتی است خطاب به خواننده که باید بداند تمام ماجرایی که در داستان نقل میشود را نویسنده در خوابی نیمروزی دیده است. داستان با یعقوب شروع میشود، در خیابانهای کابل. راوی ماجرا یعقوب است داستان شرح اتفاقاتی است که برای او رخ داده است. خانزاده است. در دانشگاه کابل ادبیات خوانده است. پس از پایان درسش به زادگاهش ورث برگشته است، به خانهی اربابی پدرش. ورث جایی است بین درهها که سهمش از آسمان آبی اندک است. اما وقتی متوجه میشود مبارکه، دختری که او عاشقش بوده است با فردی دیگر ازدواج کرده، از ورث فرار میکند و بار دیگر به کابل برمیگردد. شهری که محل تلاقی اعتقادات و بستر تغییرات اجتماعی گوناگون است. در طول سالهای تحصیلش برای خود دوستانی جمع کرده، دکتر نادر تحصیلکرده ترکیه و همسر ترکش آیلین و عبدالرحیم طلبه هم اتاقیاش و فرزام، دوست دوران دانشجوییاش در دانشگاه و از سرسپردگان حزب خلق.
داستان در ابتدای خود نوید شروعی خوب و پر تعلیق را میدهد اگر از دستاندازی زبان آن بگذریم. سعی نویسنده در نگارش داستان به لهجه دری ستودنی است اما آنچه در داستان دیده میشود تنها و تنها گذاشتن کلماتی از گویش دری در نحوی نامناسب با این لهجه است. من خود نتوانستم این داستان را با لهجه دری بخوانم آن طوری که مثلا میتوان داستانهای آصف سلطانزاده یا رهنورد زریاب را به لهجه دری خواند. و همین نوع استفاده نویسنده از زبان تبدیل به دست انداز بزرگی شده است که داستان را سخت خوان کرده است. اگرچه در فصلهای پایانی توانسته است به انسجام بیشتری برسد.
آنچه در داستان باعث شده است یعقوب دوباره به کابل برگردد، عشق نافرجام او به مبارکه است و آنچه پای او را به حزب خلق باز میکند سرگردانیاش در کابل است. دنبال فرزام میرود و به خاطر شرکت در تظاهرات آنها زندانی میشود وتنها راه گریز از زندان برای او همکاری با فرزام است. نویسنده از همین ابتدای داستان پایهی شخصیتی متزلزل و مذبذب را بنا نهاده است. ما هر قدر در داستان پیش میرویم بیشتر متوجه این تزلزل شخصیتی در یعقوب میشویم برخلاف دیگر شخصیتهایی که در داستان آمده است. اگر بخواهیم حوادثی که در داستان روایت میشوند را دسته بندی کنیم باید آنها را به یعقوب قبل از پیوستن به حزب و یعقوب بعد از آن تقسیم کنیم. زیرا ماجراها همه حول یعقوب در جریاناند. داستان از زاویه دید او نقل میشود و مخاطب هر جا ذهن او میرود و هر چه را که او تجربه کرده میبیند و میشنود. به علاوه این که شخصیت یعقوب در داستان مدام دچار تحول میشود و در پایان داستان مخاطب را به یاد این شعر از مولانا میاندازد که هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش.
داستان تا فصل پنج و قبل از پاراگراف پایانی آن، یکسر درگیر معرفی فضا و شخصیتهای داستان است و پس از آن ما به یکباره با دوران جدید زندگی یعقوب مواجه میشویم؛ رویاروییاش با رخشانه در لباس کارمند چاپخانه دولتی که در آن برای حزب شبنامه چاپ میکند. رخشانه او را به یاد مبارکه میاندازد و این در حالی است که حزب مدام به او گوشزد میکند که عشق را کنار بگذارند زیرا آنان را عصیانگر میکند. یعقوب اما خاطره مبارکه را نمیتواند از ذهنش دور کند، یاد او که با بوسیدنش در پای صدو بیست و هفتمین درخت در یکی از باغهای پدرش گره خورده - تنها جرأتی که از خانزادهای چون او سر زده بود- در جای جای داستان همراه راوی هست. رخشانه اما با مبارکه فرق دارد، شعر میگوید. شعرهایش انقلابی است و از یعقوب میخواهد آنها را چاپ کند اما یعقوب خلاف قانونی که خود به نادرستی آن معتقد است عمل نمیکند. رخشانه از این حیث در مقابل یعقوب قرار دارد، آنچنان که مبارکه؛ هر دو ثابت قدم به چیزی که به آن اعتقاد دارند و در ادامه داستان میبینیم که رخشانه در جایی که باید بمیرد میمیرد و حاضر نمیشود لحظهای از آرمانش دست بکشد. یعقوب برای حزب کار میکند. وقتی فرزام حرف براندازی داوود خان را پیش میکشد، باز هم همراه حزب است. داوود خان سقوط میکند و به یکباره رفتار حزب دگرگون میشود. یعقوب میشود بازپرس و شکنجهگر و در اولین مواجههایش با زندانیانی که در داستان مشخص نمیشود چرا با آن سرعت دستگیر شدهاند هم نقش خود را خوب بازی میکند تا اینکه فرد بخصوصی را در زندان میبیند. یعقوب تلاش میکند او را نجات دهد اما او مصمم است. به یعقوب نیشخند میزند و آگاهانه به سمت مرگ پیش میرود. مرگ او، اعدام زندانیانی که به زعم یعقوب لزومی نداشته و دیدن جنازه از طناب دار آویزان آیلین در رستورانش، چهرهی دیگری را از یعقوب به نمایش میگذارد. او در مقابل حزب قرار میگیرد و همین آغاز جدایی از حزب است. حزبی که در داستان آمده تنها یک اسم است به نام حزب خلق، چرایی به وجود آمدنش، سرشاخههای اصلی و و گردانندگان آن در داستان غایبند در حالی که دلیلی برای این غیبت در داستان دیده نمیشود. ما از مسکو فقط یک نام داریم، آرمان شهر اعضای حزب خلق، و این را از گفتو گوهای یعقوب با رخشانه میفهمیم وقتی به او پیشنها همکاری با حزب را میدهد تا شاید بتواند شانسی برای تحصیل در مسکو به دست آورد. تنها همین و البته خواندن آوازهای روسی توسط رخشانه برای یادگیری زبان. داستان به مانند این ابهامات فراوان دارد. مثل آوردن نام کوچیها بدون اینکه توضیحی دربارهی اینکه آنها که هستند داده شود. البته اینکه کوچیها که هستند را مخاطبی که اندکی تاریخ افغانستان را مطالعه کرده باشد میداند و همچنین درباره حزب دموکراتیک خلق. به هر حال نویسنده از توضیح دادن دربارهی بعضی قسمتها خودداری کرده و فقط به آنها اشاره کرده و این نشان از عجله نویسنده برای به پایان بردن داستان دارد. یعقوب به ورث برمیگردد، بعد از نه سال و تازه در این فصل که در یک سوم آخر داستان قرار دارد ما متوجه زمان سپری شده در داستان میشویم وتا پیش از آن جوابی برای سوالمان که وقایع داستان در چه فاصلهای از زمان روایت میشوند پیدا نمیکنیم.
در بازگشت به ورث است که میبینیم تمام معادلههای داستان به هم خورده است و تغییر شکل داده است. نعیم رقیب یعقوب در عشق قوماندان شده است. ما تحول و تغییر را در خود یعقوب هم میبینیم. میبینیم که یعقوب باز به همان دلیلی که به حزب پیوسته بود، این بار به مجاهدین میپیوندد و به نظر میآید انتخاب این دلیل به فضای کلی داستان نمیخورد اگرچه از شخصیت مذبذب یعقوب دور از انتظار نیست. نکتهای که باید به آن اشاره کرد، غیر واقعی بودن تصویری است که نویسنده از زندگی جبارخان ارائه داده؛ با توصیفاتی که از برج و باروی قلعه جبارخان آورده بیشتر از آنکه تصویر قلعهای در درهای کوهستانی در ورث برایم در ذهن مجسم شود، تصویر قلعههای فیلمهای خارجی مجسم میشود. ضمن اینکه خانی و خانزادگی در افغانستان چیزی نیست که به این زودیها و تنها با گذشت نه سال بهم بخورد. نشان دادن این تغییرات نیاز به زمینهچینیهای بیشتری دارد.
داستان شیرین بود و خواندنی. اگر از اشتباهات ویرایشی آن بگذریم و از شتابی که در کل داستان دیده میشد، تلاش نویسنده برای به تصویر کشیدن برههای از تاریخ افغانستان، آن هم حساسترین بخش تاریخ که تحولی عمیق و البته ویرانگر را در افغانستان رقم زد، ستودنی است.