ﺳﻪشنبه, 13 آذر,1403

همه مطالب

مقالات

"تحریر دیوانگی"، روایت غریبگی انسان مدرن
 

"تحریر دیوانگی"، روایت غریبگی انسان مدرن

اگر بخواهیم بار دیگر با نگاهی جامعه شناختی تیپ "انسان مدرن" در جامعه امروز را تبیین کنیم و با اول شخص داستان هم‌ذات‌پنداری داشته باشیم، لازم نیست یک خانه‌به‌دوش تنهای زخم خورده باشیم، انسان مدرن، خود حامل چنین احساس و حالتی‌ست؛ کلافگی مداوم و درگیر تردیدهای بسیاری بودن و هر لحظه با خود اندیشیدن، خود را متهم کردن، عذاب وجدان داشتن از انتخاب‌های نادرست و خود را سرزنش کردن و گاه بی‌تفاوت بودن، گاه با خشمی عمیق بیهوده خندیدن، غریبه بودن، نزدیک بودن و تمام احساسات متناقضی که می‌تواند هر کسی...
شنبه، 23 شهریور 1398 | Article Rating


   محیا سهرابی - 

رمان پیش رو، روایت زندگی مردی‌ست که از کودکی با نداشتن‌های بسیاری روبرو بوده است. با نداشتن‌ها و با از دست دادن‌ها. از دست دادن خانواده‌اش در زلزله گرفته، تا همسری که به هر دلیلی نتوانسته زندگی با آن را تاب بیاورد. درگیر کلافگی‌ها و عذاب وجدان‌های متعددی‌ست و هر لحظه می‌خواهد خودش را از دامن روزمرگی و ناراحتی رها کند و به جهانی نو گام بگذارد.

و" خانه"، همان نماد آرامش و سکون برای آدم‌ها و مأمنی برای گریختن از جهان بیرون، محل جنگ و آشوب وجود اوست و دغدغه‌ای‌ست که هر لحظه از کودکی تا به امروز با خودش حمل می‌کند. نقش چنین فضایی برایش پررنگ‌تر از هر چیز دیگری‌ست و تمام چالش‌های روایت، ذیل این موضوع شکل می‌گیرد.

فضای ذهنی شخص اول داستان، در بیشتر لحظات مشوش است و در بین کلافگی‌هایش به دنبال لذت‌های آنی‌ست. دلش غنج می‌رود برای لحظه‌ای با کسی لج کردن و ذوق‌زده شده شدن، برای دمی حس قدرت کردن، برای ایجاد فاصله‌ای هرچند تصنعی و کوتاه میان خودش و آدم‌هایی که با ایشان روبرو می‌شود و بعد از تجربه تمام این حالات پشیمان شدن و راه حلی نیافتن.

با وجود نگاهی که نسبت به شخص اول داستان و به واسطه‌ی زندگی پر از تنش، التهاب و ناکامی‌های بزرگ وی داریم، شخصیت داستان می‌تواند نماد یک تیپ شخصیتی جامع‌تر باشد. طبق نظریه جورج زیمل" انسان مدرن" یا "انسان درون شهر" انسانی فراموش شده است. انسانی که حتی اگر یکی از معتبرترین اساتید دانشگاه هم باشد، نامرئی‌ترین است و با فردی شکست خورده، تنها و حتی بیکار فرقی نمی‌کند. هردویشان به یک نسبت از نادیده شدن رنج می‌برند و این شرایطی‌ست که فضای جامعه آن را برای انسان شهری رقم می‌زند، نه شخصیت و روحیه آدم‌ها. در اینجا فرد با تنهایی بی‌اندازه‌ای روبروست و هر لحظه در پی دور شدن از این حالت است، حال آن که انسان دنیای مدرن همواره تنهاست.

 فضای روستا اما فضای متفاوتی‌ست؛ روستا عرصه شناخت و درگیری مداوم است. جایی که تک‌تک رفتارها قضاوت می‌شود و حتی ممکن است به ریشه‌ها لطمه بزند. یک فرد در روستا می‌تواند منفورترین باشد، یا دلخواه‌ترینی که همه دلشان بخواهد شب و روزشان را با او بگذرانند و از او برای کارهایشان دستور و راهنمایی بگیرند. روستا جایی‌ست که می‌توان نقش یک "غریبه" یا میانجی را بازی کرد. از قول زیمل "غریبه" کسی نیست که امروز بیاید و فردا برود، بلکه " غریبه" کسی‌ست که امروز می‌آید و فردا می‌ماند. او از همه افراد گروه یک قدم عقب‌تر می‌ایستد و می‌تواند میان آنها داوری کند. از همه دورتر اما از همه نزدیک‌تر است. شخص اول داستان بارها و به فواصل میان افراد روستا قضاوت و داوری می‌کند و بدون نگرانی از دست دادن چیزی نظرش را می‌گوید و کاری که از نظرش درست است انجام می‌دهد و البته ناگفته نماند که عواقبش را نیز ناچیز ناچاراً می‌پذیرد.

سالار افخم نیز " غریبه" دیگری‌ست که اهالی برایش احترام خاصی قائل‌اند. غریبه‌ای که خاطره و نامش در هاله‌ای از شکوه و قدرت پیچیده شده است. مردی که اگر در شهر بود بی‌شک گمنام و ناشناخته باقی می‌ماند.

اگر بخواهیم بار دیگر با نگاهی جامعه شناختی تیپ "انسان مدرن" در جامعه امروز را تبیین کنیم و با اول شخص داستان هم‌ذات‌پنداری داشته باشیم، لازم نیست یک خانه‌به‌دوش تنهای زخم خورده باشیم، انسان مدرن، خود حامل چنین احساس و حالتی‌ست؛ کلافگی مداوم و درگیر تردیدهای بسیاری بودن و هر لحظه با خود اندیشیدن، خود را متهم کردن، عذاب وجدان داشتن از انتخاب‌های نادرست و خود را سرزنش کردن و گاه بی‌تفاوت بودن، گاه با خشمی عمیق بیهوده خندیدن، غریبه بودن، نزدیک بودن و تمام احساسات متناقضی که می‌تواند هر کسی را برای لحظاتی در بر گیرد.

از نظر من ، شخص اول داستان انسانی خود باخته است. به دلایل گوناگون؛ شاید به خاطر ناتوانی مالی‌اش و کش‌دار شدن این احساس به خاطر عدم توانایی در مدیریت درست از ثروتی که به دست آورده. این احساس می‌تواند به خاطر کودکی تلخ، دوران تنهایی طولانی، ازدواج ناموفق، شرایط جسمانی سخت و سرفه‌هایی که آرامش درونش را بر هم می‌زند و محدودش می‌کند که در هر فضایی نباشد و از هر حالی لذت نبرد و البته هزاران دلیل ناگفته دیگر باشد.

 بیش از هر چیزی او یک فرد" برون راهبر" است. خودش را به دست حوادث سپرده و قدرت را به هر چیزی می‌دهد و خودش را عنصری تعیین‌کننده نمی‌داند. سطح درگیری و ناتوانی‌اش حتی در حد دولت و جامعه پیش نمی‌رود. او خودش را تابع بدن بیمارش، روح آزرده و ناآرامش و تمام تلخی‌هایی می‌داند که از گذشته آن را با خودش حمل می‌کند و این اختیار را از او می‌گیرد. این که خودش را فرد تاثیرگذاری نمی‌داند و با وجود اینکه هم اکنون که دارای ثروت قابل توجهی‌ست، خودش را لایق حفظ و مدیریت آن نمی‌داند. قلب مهربانی دارد که با ضعف درونی‌اش همراه شده است. اینکه به پیرمرد، نعنا، جوگی‌ها و عمه اجازه ماندن می‌دهد و از آن‌ها هیچ مبلغی دریافت نمی‌کند، اینکه نعنا جایی میانه داستان به او گوشزد می‌کند که بهتر است با کشاورزها برود و ندیده نگوید که گندم‌ها رسیده یا نه، نشان‌دهنده بی‌مسئولیتی و عدم مدیریت اوست که برمی‌گردد به "برون راهبر" بودنش. اینکه با وجود اصرار عمه از پذیرفتن پول اجاره خودداری می‌کند و همزمان به خودش و عمه آسیب می‌رساند.

ذات و ریشه کمک کردن به دیگران خوب است، اما قبل از هرچیز باید این را دانست، که با بی‌مزد و بی‌اهمیت جلوه دادن کارمان احساس بدی در فرد مقابلمان ایجاد می‌کنیم. نباید با شک و تردید درونمان حال خودمان و کسی را که مورد لطف قرارداده‌ایم، بد کنیم. هر چیزی بهایی دارد و ما باید اجازه دهیم که فرد مقابلمان به زعم خودش، بهای لطفی را که دریافت می‌کند بپردازد.

اصطلاح "درون راهبر" و" برون راهبر" بودن از " ماکس وبر" است. نظریات ارزشمندی که حول کنش‌های انسانی می‌چرخد و به نقش انسان‌ها و کنش‌های خرد و تاثیر آن بر جامعه بزرگتر توجه بسیاری دارد، که به نظرم مصداق بارز آن همان شخص اول ماجراست. فردی که حس در زنجیر بودن می‌کند و هر لحظه و با هر اتفاق و حادثه‌ای احساس خفگی گلویش را فشار می‌دهد و سرفه‌هایش به او گوشزد می‌کند که دربند است و راه فراری ندارد.

به بیان وبر:" ما نیازمند نظامی از ایده‌های خوب و قدرت‌بخش به آدم‌ها هستیم، آنجا که بدیشان عزت نفس، احترام و قدرت تصمیم‌گیری داده شود و تمام راه را از درون خود افراد برایشان روشن کند. قبل از هرچیز باید با واقعیت‌ها روبرو شد و با وجود تضادها و تعارض‌ها برخی از ابعاد پویایی و آزادی اجتماعی را حفظ کرد."

کاری که شخص اول داستان، خود را لایق پرداختن بدان نمی‌داند. خواسته‌هایی دارد اما در گمگشتگی و ذهن پریشان خودش به سر می‌برد. لحظات و روزهای زیادی را به نوشتن می‌پردازد، اما نوشته‌هایش را جز "تحریر دیوانگی"هایش نمی‌داند و هر لحظه به سوزاندن و نابود کردن نوشته‌هایش می‌اندیشد و در پی نابودی آنهاست. حرف‌های خودش را قبول ندارد و هر لحظه با تردید و تنش با هر چیزی روبرو می‌شود. به این حرف که " از چیزی که یکبار ناامید شدی، بار دیگر ناامید نشو" فکر می‌کند و با اندیشیدن به کشتن" قاطرهای بی‌مصرف درون ذهنش" خودش را دعوت به حرکت می‌کند، اما جسارتش را ندارد. اینگونه می‌اندیشد که باید ماشه را بکشد، نوشته‌هایش را بسوزاند و البته که دلش نمی‌آید.

برای هیچ کسی کشتن باورهای قوی درون ذهنش کار ساده‌ای نیست. دوباره نشستن، تحریر کردن و باور کردن آنچه سال‌ها از نهایت وجودت دوستشان داشته‌ای و یا حتی دوستشان نداشته‌ای، اما قلبا باورشان کرده‌ای، ابدا کار ساده‌ای نیست و شخص اول داستان، درگیر چنین تناقض و نگرانی‌هایی ست.

به طور کلی، رمان ما را با تعارض‌ها و چالش‌های بزرگی روبرو می‌کند. به زبانی دیگر رمان، بیان درد است اما درمانی نمی‌دهد. شاید هم درمان را می‌گذارد پای خود شخص و اینکه هرکس چطور بتواند خانه آرزوهای اشتباهش را بسوزاند و به دنبال باورهای آرمش بخشش برود.

اما می‌شود جور دیگر به پایان ماجرا نگاه کرد. شخص اول تا آخرین لحظه خودش را سرزنش می‌کند و نمی‌تواند خودش را ببخشد. او آنچه را که می‌تواند مدیریت کردن، دوست داشتن و راه استفاده درست را از آن یاد بگیرد، به آتش می‌کشد و عامل قدرت‌بخشی و آرامش را در بیرون از خودش و میان وجود" نعنا" دنبال می‌کند و این آن چیزی ست که می‌توان از آن به عنوان "انسان مدرن" یاد کرد. انسانی که برای آزادی‌اش تلاش نمی‌کند، نگاهش را عوض نمی‌کند و خودش را مجبور می‌پندارد و قدرت را از خودش می‌گیرد. می‌خواهد که خودش را قدرتمند و محترم جلوه دهد اما اکثر اوقات دارای حسی متناقض است و حتی گاهی از این که مورد احترام واقع شود، خوشش نمی‌آید و از حالاتش رنج می‌برد.

در اینجا می توان حقیقت را به دو شکل متناقض جستجو کرد؛

 می توان بدون آنکه به سراغ کاری غیر معمول رفت و خانه‌ای را آتش زد، درون را به آتش کشید و جور دیگری نگاه کرد تا بتوان لبخند زد و بهتر نفس کشید.

و البته که می‌شود دیوانه‌وار همه‌چیز را نابود کرد وبه دنبال عوامل بیرونی به راه افتاد تا به خوشبختی رسید.

خوشبختی اما راه دیگری دارد...

 

 

 

   محیا سهرابی                                     

7/8/2019

سمنان-ایران

تصاویر
  • "تحریر دیوانگی"، روایت غریبگی انسان مدرن
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

جستجو

آرشیو زمانی

آبان 1403 (1) مرداد 1403 (1) اردیبهشت 1403 (1) اسفند 1402 (1) بهمن 1402 (1) دی 1402 (2) آذر 1402 (4) مهر 1402 (2) شهریور 1402 (1) مرداد 1402 (4) تیر 1402 (2) اردیبهشت 1402 (4) فروردین 1402 (6) اسفند 1401 (9) بهمن 1401 (4) دی 1401 (7) آذر 1401 (7) آبان 1401 (9) مهر 1401 (2) اسفند 1400 (2) بهمن 1400 (1) دی 1400 (2) آذر 1400 (3) شهریور 1400 (1) مرداد 1400 (3) تیر 1400 (1) خرداد 1400 (1) اردیبهشت 1400 (3) فروردین 1400 (3) اسفند 1399 (1) مهر 1399 (3) مرداد 1399 (1) تیر 1399 (6) خرداد 1399 (1) بهمن 1398 (3) دی 1398 (6) آذر 1398 (7) آبان 1398 (13) مهر 1398 (7) شهریور 1398 (8) مرداد 1398 (8) تیر 1398 (11) خرداد 1398 (7) اردیبهشت 1398 (15) فروردین 1398 (3) اسفند 1397 (20) بهمن 1397 (5) دی 1397 (5) آذر 1397 (8) آبان 1397 (2) مهر 1397 (7) شهریور 1397 (12) مرداد 1397 (6) تیر 1397 (6) خرداد 1397 (6) اردیبهشت 1397 (5) فروردین 1397 (1) بهمن 1396 (3) آبان 1396 (3) مهر 1396 (1) شهریور 1396 (1) تیر 1396 (5) خرداد 1396 (2) اردیبهشت 1396 (3) بهمن 1395 (2) دی 1395 (2) آذر 1395 (3) آبان 1395 (4) مهر 1395 (2) شهریور 1395 (1) مرداد 1395 (1) خرداد 1395 (3) فروردین 1395 (1) اسفند 1394 (2) بهمن 1394 (2) دی 1394 (3) آذر 1394 (4) آبان 1394 (9) شهریور 1394 (1) خرداد 1394 (2)