بسمه تعالی
تحقیق دیوانگی
یا: گاهی دیوانگی بخشی از عقلانیت است!
مهدی طهماسبی
اگر این روزهای دنیا را قشنگ بتکانی تا آدم های معمولی اش از الک بریزند پایین، و بعدش بخواهی ببینی که آخر آخرش فیلسوف های کله گنده ای که داخل الک مانده اند، چه کسانی هستند، حتما السدیر مک اینتایر را در الک می بینی که مانده و دست تکان می دهد! فیلسوف اخلاق و ضد مدرنیته ای که همه را به فهم متفاوتی از سنت ها دعوت کرده و نشان داده سنت ها می توانند در زمان های مختلف زنده باشند و با هم تعامل کنند و تو هم کسی باشی که میان این سنت ها، در یکی-شان زندگی می کنی.
اما قصه فقط همین چند خط نیست! گاهی آقا یا خانمی که شما باشی، حساب و کتاب عقلانی ات در فهم یک موضوع در سنت فکری ای که هستی، به هم می ریزد!
مک اینتایر در کتاب بحران معرفت شناختی این چنین می گوید: «بحران معرفت شناختی چیست؟ ابتدا وضعیت افراد عادی را در نظر بگیرید که در چنین بحران هایی درغلتیده اند. مثلا کسی را در نظر بگیرید که باور داشته که نزد کارفرمایان و همکارانش از اعتبار بالایی برخوردار است و ناگهان از کار اخراج می شود یا کسی که برای عضویت در باشگاهی که فکر می کرده همه ی اعضای آن دوستانش هستند اقدام کرده و از ورود به آن محروم می شود، یا کسی که عاشق می شود و نیاز دارد بفهمد معشوق او واقعاً چه احساسی نسبت به او دارد، یا کسی که عشق خود را به دیگری از دست داده و می خواهد بداند چگونه می توانسته در این باره، چنین به اشتباه افتاده باشد. در مورد همه ی این گونه افراد، چگونگی رابطه ی “آن چه به نظر می رسد وجود دارد” با “آن چه واقعاً وجود دارد”، اهمیت می یابد.»
یعنی همین! شرایط محیط می تواند چنان تغییر کند که مدتی طول بکشد تا بتوانی اولا بفهمی چه اتفاقی رخ داده، ثانیا بتوانی خودت را تطبیق دهی. می توانی در حال زندگی عادی باشی و دریک لحظه زلزله بیاید و تویی را که بچه لوس مادر و پدر بودی، یتیم آواره ای بکند که باید در یتیم خانه عمرت را ادامه دهی. می توانی شب فقیری باشی که چیزی ندارد و صبح اول وقت، خبر از ارثیه ای بزرگ، تو را آقای دیگران کند. نه تنها شرایط محیط تغییر می کند، بلکه حتی مفاهیم و اصولی که زندگی را برایت معقول می کردند هم تغییر می کنند. حالا یا زرنگی و جوری خودت را تطبیق می دهی که رشد کنی، و یا اگر زرنگ نباشی، در فضای جدید حل می شوی. بالاخره بحران را باید با رسیدن به فهم معقولی از شرایط، از سر گذراند و روایت درست تری از زندگی پیدا کرد. این بحران ها هستند که کمک می کند ما دائما بزرگ و بزرگ تر بشویم. بحران ها لزوما تلخ نیستند، ولی تحول را می طلبند. این از نکته اول. با همین نکته، سراغ کتاب می روم و بعد از توضیح کوتاهی، نکته دومم را در بررسی کتاب مطرح می کنم.
تحریر دیوانگی را دو بار کامل خواندم. اول بگویم که جزو معدود کتبی بود که در هر دو بار خواندن، حوصله سر بر نشد و هنوز خود را تازه نشان می داد. حتی در گره های اساسی داستان، در خواندن دومبارم، بیشتر از دفعه اولی تحت تاثیر قرار گرفتم. گویا داستان نیش و زهر مضاعفی دارد. تازه بار دوم که از خواندنش فارغ شدم، برایم روشن تر شد که چرا این اسم، درست برای این کتاب انتخاب شده.
تحریر دیوانگی روایت چند موضوع اساسی توامان اجتماعی، تاریخی، روانشناختی و عاطفی است. اما نکته مهم در اینجاست که سایه وجه داستانی آن کاملا بر وجوه معرفتی آن باقی مانده و به هیچ وجه داستان پررنگ و پرتپش آن تحت تأثیر محتوای آن قرار نگرفته. همین، نشانه این است که با اثری واقعا هنری سر و کار داریم.
روایت متین اول شخص کتاب که ما را به زندگی های متفاوتی می برد، اجازه می دهد که بتوانیم درک کنیم می توان در همین زمان و زمانه، سنت های مختلفی از زندگی در جریان باشد که اتفاقا اگر بحرانِ معرفتیِ اولیه ی مواجهه با آن ها را از سر بگذرانیم، می توانیم با آن سنت ها همراه شویم و یا خود را با فرصت های آن رشد دهیم.
در این سنت ها، مرگ، حیات، خوشبختی و بدبختی و دلایلشان می توانند تفاوت هایی اساسی داشته باشند. نویسنده روایت-های گوناگون از این مفاهیم را باز می کند، خصوصا مرگ، پایان و آغاز را. این که بتوان در این حجم کم کتاب، و در عین حفظ کیفیت داستان، چنین مفاهیمی خصوصا مرگ و بحران را چندباره به تصویر کشید، قطعا نشان از درک بالای مولف و قدرت قلمش دارد.
اما نکته دوم! اگر میزان بحران ها و اشتباهاتی که دچارشان می شویم بیشتر و بیشتر شوند، زنگ خطری به صدا در می آید. زنگ خطر جنون. تصور ابتدایی ما از جنون معمولا چیزی شبیه بی عقل شدن مجنون است. در حالی که شاید جنون، نحوه خاصی از مواجهه عقلانی باشد. با این تفاوت که دیگران نمی توانند بفهمند مجنون چه نوع مواجهه ای با واقعیت دارد.
شرط فهم پذیری امور انسانی، شرطی است که شرایط را برای ارتباطات انسانی آماده می کند. کارها و حرف های ما اگر فهم پذیر باشند، می توانند ارتباط انسانی را نتیجه دهند. بدون این شرط، درک فرد از واقعیت توسط دیگران فهم نشده و در بحرانی ترین حالت، رشته ی ارتباط عقلانی میان فرد و سایرین قطع می شود. مک اینتایر دیوانگی را چنین تفسیر می کند: " ناتوانی در کمک به قابل فهم بودن، این مخاطره را در بر دارد که از نگاه دیگران دیوانه به نظر آیید و اگر خیلی ادامه یابد، دیوانگی است. دیوانگی یا مرگ همواره می تواند پیامدی باشد که مانع از حل یک بحران معرفت شناختی خواهد بود، چرا که بحران معرفت شناختی، همواره بحرانی در روابط انسانی است.(همان:22)"
اگر دچار بحران معرفت شناختی در درک شرایط محیط شویم، تا زمانی که نتوانیم آن را درست هضم کنیم و روایتی درست از واقعیت پیدا کنیم، یا نادان و یا خل و چل دیده می شویم. اما موضوع به همین جا ختم نمی شود. اگر روایتی که برای درک معقول از شرایط پیش آمده پیدا کرده ایم، جوری باشد که ما را مجبور به بروز رفتارهایی کند که در نگاه دیگران نامعقول است، گرچه رفتارمان حقیقتا معقول است، اما در نگاه دیگران یا دیوانه به نظر می رسیم و یا فردی به ذهن می آییم که تحت شرایط فعلی گرچه احتمالا انسانی معقول است ولی در دنیایی متفاوت قرارگرفته است. تعامل ما خصوصا با دومی، نحوی از ترحم و دلسوزی همراه با غم خواهدبود که چگونه می توانیم او را درک کنیم و یا به کمکش برخیزیم. ارائه توصیفی هنرمندانه از شخصیت اخیر، کاری مهم است که نویسنده به خوبی از عهده آن در فصول پایانی کتاب برآمده. توصیف شخصیتی که به دلایلی نمی تواند دقیقاً روایت خود را به دیگران منتقل کند، و البته مشخص است که دیوانه نیست. توصیف چنین حالتی به ما کمک می کند که حال بسیاری از انسان ها در زمان بحران را بهتر درک کنیم و بتوانیم به جای گرفتن تصمیمات اشتباه برآمده از روایت ناقص و خودخواهانه خودمان از شرایط آن فرد، اول سعی در همدلی با او داشته باشیم و بتوانیم به حل بحران کمک کنیم.
البته معلوم است منظورم این نیست که هر دیوانگیای یک نوع رفتار عقلانی است. بلکه مسأله اینجاست که آیا رفتارهای کسی که تحت بحرانهای مختلف محیطی قرارگرفته و تحت شرایط خاصی از الگوهای رفتاری نامتعارف استفاده میکند، لزوماً به معنای دیوانگی یا جن زدگی است؟! شنیدن روایتهای آنان گاهی باعث میشود متوجه شویم رفتار غیر متعارف آنها، در زمانی که شرایط خاصی حاکم است، شاید تنها رفتار عاقلانه باشد. فیالواقع دیوانگی در این معنا شعبهای از عقلانیت است! در نتیجه نه میتوان هر رفتاری را بدون فهم تاریخش مورد قضاوت اینچنینی قرارداد، و نه اینکه اگر زمانی خودمان دچار چنین شرایطی شدیم، اولویت را به رعایت رفتار متعارف بدهیم. گاهی دیوانگی عین عقلانیت است.
روایت تحولات درونی یا بحران های ریز و درشتی که لایه های درونی انسان را درگیر می کند (و در عین حال باز هم متذکر می شوم که این روایت ها کاملاً در خدمت داستان است)، چنان در این داستان گیراست که می تواند خواننده را دعوت به این کند که در جای جای داستان به جای شخصیت ها نشسته و روایت آن ها را به عنوان روایتی معقول ببیند. اما این پایان هنر نویسنده نیست.
و در نهایت نکته سوم! اگر می توان به جای هر کسی نشست و روایتی معقول را دید، آیا راهی جز پذیرش نسبی گرایی هست؟ چرا که نه! هنوز می توان بر مبنای برخی فضائل فطری یا ارزش های الهی، داوری کرد. دو بار به تصویرکشیدن دوگانه عمه کوهی و بگماز، و البته فصل های ناب پایانی قصه را با عمق وجود بخوانید تا روایت نویسنده از پاسخ را هم دریابید.
درک می کنم که احتمالا نویسنده به دنبال روایتی از مرگ ها، آغازها، تحول ها، و البته روایتی از تاریخ قوم ها و زیست های مختلفی در بوم ایران هم بوده و الحق هم توانمند نشان داده. اما به نظرم رسید سه نکته بالا را درباره این داستان غنی متذکر بشوم. نثر محکم کتاب که در عین سادگی، دارای متانت و ریتم خوب و خاص خودش بود، شاید توانست در پایان این نوشته هم بر ریتم شروع خودمانی آن غلبه کند!