پروانه حیدری -
رویاهای انسان تنها چیزهایی هستند که میتوان تا آخر عمر به محقق شدن شان امیدوار بود. این رویاها و آرزوها هستند که میتوانند از انسان دیو یا فرشته بسازند. و او را وادار به انجام کارهایی کنند که هیچگاه تصورش را هم نمیکند. رویاها وسوسهانگیزترین و مقدسترین داشتههای بشریتاند که حتی میتوانند او را به لجن بکشند. اما یک نفر چقدر میتواند پایبند آرزوهایش بماند و تمام مسیر سنگلاخی که روبهرویش هست، را طی کند؟ چقدر میتواند قویتر از قبل شود؟ گاهی دست کشیدن از یک رویا به منزله نجات دادن خود نیست؟ تا چه اندازه باید برای رویاها خودخواه بود؟ چقدر باید برای حقیقت ارزش قائل بود؟ آیا پرده برداشتن از حقیقت به از دست رفتن آینده میارزد؟ آدمها تا کجا توانایی تاوان دادن دارند؟ کدامیک از ما ندانسته رویای کسی را از او گرفتهایم؟ شاید بعد از خواندن «رویای فالاچی» شما هم با این پرسشها مواجه شوید. حوادث و اتفاقات در دانشگاه، تحریریه و خانه پدر مسعود روایت میشود. راوی دانای کل است و فصلها یکی در میان بین هاله و مسعود جابهجا میشود. فصل اول درمورد مسعود است.
مسعود از نهاد مهمی به نام خانواده خیری ندیده و هیچ وقت نتوانسته به والدینش تکیه کند. نه به مادرش که با شوهرش در شیراز زندگی میکنند و نه به پدرش که بودن و نبودنش تفاوتی نمیکند. پدر مسعود آدم نچسبیست. کنایههایش بیشتر از مسعود مخاطب را اذیت میکند و با دیدن سردی رابطهشان، مخاطب به مسعود حق میدهد که از خانه فراری باشد. بازی نویسنده با اصالت تاریخی پدر مسعود و شک انداختن در دل مسعود، که شاید فرزند واقعی پدرش نباشد؛ با آوردن نشانهها و کدگذاریها کمکم اوج میگیرد. آن قدر که حتی علاوه بر او، مخاطب نیز این مسئله برایش مسلم میشود. وگرنه این پسر چرا باید شاهد این همه بیمهری باشد؟
مسعود دانشجوی علوم ارتباطات است و در یک قدمی رسیدن به رویاهایش قرار دارد، البته تا قبل از اینکه یکی از درسها را بیفتد. حالا نه میتواند فارغالتحصیل شود، نه مدرکش را ببرد جایی که قرار است استخدامش کنند. او مصداق کامل بدبیاری در این رمان است. اما این بار حکایت آش خورده و دهن سوخته است، حکایت در امان نبودن از فضای مجازی. مسعود چوب یک بیعدالتی بزرگ را میخورد. با آن که باید بعید به نظر برسد اما در دانشگاه بیشتر از جاهای دیگر شاهد این بیعدالتیها هستیم. هرکس که ذرهای برای آبرو و اعتبار اساتید خطرناک باشد، باید زهرهچشمی ازش گرفته شود. نمره تک یک استاد میتواند پیشفرضهای مسعود را از آینده به هم بریزد و گند بزند به تمام برنامههایش. اساتیدی که خود باید ناجی عدالت و ایجادکنندهی آن باشند، میتوانند به خودخواهانهترین شکل ممکن از دانشجو انتقام بگیرند. برای رسیدن به سمت معاونت مطبوعاتی، یا هر رویای دیگری که کسی مثل استاد ستاری در سر دارد.
استاد ستاری و استاد ذوالفقاری نماینده اجتماعی بزرگ از اساتید هستند. آنها به خاطر حفاظت از آبرو و اعتبارشان میتوانند دانشجو را به راحتی طرد کنند. آنها تا زمانی که دانشجو برایشان سود داشته باشد، با او همکاری میکنند، به او پروبال میدهند. اما امان، امان از وقتی که پای خودشان وسط باشد. البته استاد ستاری وقتی شایعهای علیه خودش و هاله در دانشگاه پخش میشود؛ نیمچه حمایتی از هاله میکند. حداقلش این است که از انصراف دادنش جلوگیری میکند. رمان «رویای فالاچی» به واقعیت تلخی اشاره میکند. هیچکس قرار نیست از دیگری حمایت کند. همه برای رویاهای خودشان میدوند و هیچ اهمیتی ندارد که کسانی مثل هاله و مسعود درگیر بازی بچگانهای شوند که حتی روحشان هم خبر ندارد. دانشگاه که باید پلی برای تحقق خواستهها باشد و اخلاقمداری را به دانشجویانش بیاموزد؛ تبدیل به یک باشگاه مشتزنی شده است که هرکس سعی میکند دک و پوز دیگری را درب و داغان کند و پتهاش را بریزد روی آب. تا آن جا که یکی مجبور به پذیرش شرایط میشود و دیگری از صحنه حذف میشود، هرچند موقت. یکی مثل هاله.
هاله، هاله با هر دو استادش همکاری میکند. او که مانند قبلترهای مسعود رویای بورسیه شدن را در ذهنش میپروراند و شایعاتی درباره مداخله اساتید در بورس کردن دانشجوها به گوشش خورده؛ دم دو استاد را دارد. هم ستاری و هم ذوالفقاری. اما مشکل اینجاست که سوءتفاهم ها را نمیشود کنترل کرد و مثل مهرههای دومینو، یکی که بریزد باقی هم دنبالش آوار میشوند. دقیقا شبیه همان کاری که مسعود ندانسته و بی هیچ نیتی با هاله میکند و هاله هم در صدد تلافی بر میآید. هرکدام به دیگری آسیب میزنند. بی آن که بدانند این چاه مدام عمیقتر میشود و هیچ کس جز خودشان پایینتر نمیرود. هاله دختر تنهاییست، خود را بدهکار مادر میداند و سعی میکند تا آن جا که میتواند کم نیاورد. زخمها همواره یادآور دویدنها و زمین خوردنها هستند، زخمهای صورت هاله او را مصممتر میکند تا در مقابل شایعهای که پشت سرش دهان به دهان میگردد، بیتفاوت باشد. اما یک اشتباه کوچک توسط خودش تمام رشتههایش را پنبه میکند. با فرستادن یک یادداشت مشابه برای هر دو مجله. هاله دختر خودخواهیست، این را از خاطرهای که از دوران مدرسهاش نقل میکند میشود فهمید. آن جا که به جای دریا صیدی، همکلاسیاش، تصمیم میگیرد و او را مقصر جلوه میدهد. عذاب وجدانی همیشگی که حالا رفتهرفته بیشتر میشود و باعث می شود رفتارهای بیمارگونهای ازش سر بزند.
«رویای فالاچی» از سایهی سهمگینی که فضای مجازی روی روابطمان انداخته میگوید. از کنترل زندگی انسانها به دست این فضا. هرچند که شاید ادعا کنیم اختیار این فضا را در دست داریم، اما حریم شخصی ما بارها و بارها توسط این فضا به خطر افتاده و پیامدهایش گریبانگیرمان شده. فضای مجازی گاهی میتواند همه چیز را وارونه جلوه دهد. مانند آن چه در این رمان میخوانید.
این رمان فضاسازی خوبی دارد، نثر روانی دارد و خوشخوان است. نویسنده توانسته شخصیتهای اصلی را بسازد و پرورش دهد. همین طور محیط دانشگاه را، بیاعتنایی استادان و مشکلاتی که با هم دارند. اما دعواهایش کوتاه است. دست به یقه شدن پسرها با هم، یا مشاجره هاله با بچهها در خوابگاه در یکی دو پاراگراف خلاصه میشود و تمام. دیالوگها هم زیادی مودبانه است. حداقل از پسران خوابگاهی انتظار این همه ادب نمیرود.
در پایان بندی فصل مسعود، شاهد غافلگیری هستیم. اما کاش نویسنده از این عنصر استفاده نمیکرد و اجازه میداد خواننده همان ارتباطی که با تمام نشانههای داستان گرفته بود را حفظ کند. انتهای رمان به سوی پذیرش و تسلیم حرکت میکند. با پیامکی که از طرف بانک میآید، مسعود مجبور به اطاعت می شود. به حل شدن در سیاستهای سیاه دانشگاه، به پذیرفتن ظلم از روی ناچاری. درواقع انتهای داستان به سمت همراه شدن با قدرت و پنهان ماندن حقیقت پیش میرود. نظام غلط آموزشی که یکایک دانشجویانش را میبلعد و از آنها افرادی ناکام، خطرناک و مطیعان بالااجبار میسازد. مسعودی که میخواست از حقیقت دفاع کند، حالا باید تن بدهد به پیشنهاد ستاری. یا همان طور که در فصل آخر هاله میبینیم، که هاله آرزو میکند کاش از آغوش امن مادرش بیرون نیامده بود و به ترک دانشگاه فکر میکند. تنها راه یا همرنگ شدن با جماعت است، یا فاصله گرفتن از این جماعت.
«رویای فالاچی» انتقادی است به یک سیستم آموزشی ناکارآمد که دانشجویانش را عقیم میگذارد و از شکستن حریم شخصی به واسطه فضای مجازی حرف میزند. و یک سوال مهم، برای رسیدن به رویاهایمان چقدر حاضریم دیگران را بازیچه قرار دهیم؟ فرقی نمیکند هاله باشیم یا استاد ستاری. اخلاق کجای زندگیمان است؟