پروانه حیدری-
"سدا" داستان بلندی ست از زنی محتاط و محافظه کار، و به شدت آسیب پذیر. زنی که در آستانه ی پنجاه سالگی و با توافق همسرش تصمیم به بچه دار شدن می گیرد. ایده، ایده خوبی ست و بارها از آن به عنوان امری طرد شده از سوی جامعه یاد شده است. چه در فیلم ها و چه در کتاب های مختلف. تردید زنانی که خواسته یا ناخواسته در سن بالا نطفه ای را در خود می پرورند و مدام درگیری نگه داشتن یا نداشتنش را دارند. اما چه چیز می تواند این موضوع آشنا و گاها تکراری را برای خواننده جذاب کرده و به یکی از دغدغه های او تبدیل کند؟ نویسنده در این اثر تمام تلاشش را برای ساختن زنی ساده، گاها حواس پرت (که حواس پرتی را با تکرار چندباره واگویه های ذهنی اش نشان داده) ، و پر از احساس گناه و عذاب وجدان (آن قدر که بعضی مواقع خواننده را خسته می کند) کرده است. زنی که دلش نمی خواهد هیچکس و هیچ چیز را از خودش ناراحت کند و نقطه ضعف بزرگی دارد. او نه گفتن را بلد نیست، به خصوص در برابر آن هایی که مادر صدایش می زنند. این زن که نامش شوقی است و در سادگی و پاکی خودش غرق است، خوب ساخته شده. اما تنها ساختن یک شخصیت بدون پروبال دادن به سایر ویژگی هایش که باید در روند داستان شکل بگیرند و به مخاطب نشان داده شوند، نمی تواند داستان را نجات دهد. ما تنها انگار با واگویه های ذهنی شوقی طرفیم و در تمام طول داستان جز چند گره افکنی کوچک که به خوبی و خوشی و نه با دخالت شوقی، که توسط خود نویسنده رفع و رجوع می شود، هیچ چیز دیگری نمی خوانیم. نویسنده می توانست جنبه های دیگری از شخصیت شوقی را به ما نشان دهد، به جای این که چند صفت بارز را که در او وجود دارد، و خواننده از فصل سوم به بعد حفظ می شود مدام تکرار کند. " پری رضوی" مکان های خوبی را برای پرداخت داستان انتخاب کرده، پارک بانوانی که شوقی درش کار می کند و از حضورهرجنس مذکری خالی ست. به جز سید که پیشانی این و آن را می خواند. و شایعه ی رابطه ی بین شوقی وسید که بین همه دهان به دهان می گردد. این ها المان های خوبی هستند که می شود از هرکدام شان برای خواندنی تر کردن رمان استفاده کرد اما حیف که هدر می روند. در رمان" سدا" ما شخصیت ها را نمی شناسیم، تنها اسمی از آن ها می بینیم و تمام. تا می آییم بشناسیم شان، انقدر شوقی خانم "قضاوت نکن، قضاوت نکن" بار خودشان و ما می کند که ارتباط گیری با شخصیت نیمه کاره می ماند و تمام ذهنیت ما نیست و نابود می شوند. پارک بانوان پر از زنانی ست که آن جا کار می کنند، هر کدام با معضلات خودشان. معضلات آدم های قصه زمانی برای مخاطب مهم است که حداقل اندکی در ذهن او جا باز کرده باشند، مانند خدیجه که بیش از تمام کارکنان پارک می شناسیمش و می توانیم ارتباط مان را با او حفظ کنیم.
و یک سوال مهم، چرا تمام شخصیت های این کتاب خوبند؟ چرا اگرخواهرشوهرهای شوقی خانم انقدر مهربانند، گذاشت شان و رفت؟ چرا تمام موقعیت های داستان که می توانند نقطه عطفی در روایت باشند و خواننده را اندکی به خواندن داستان ترغیب کنند، زود ختم به خیر می شوند؟ راوی این رمان اول شخص است، او برای هر عملی که انجام می دهد،حداقل یک پاراگراف به خواننده توضیح می دهد و دست آخر هم نمی تواند خواننده را توجیه کند. همین اطنابی که در تمام رمان وجود دارد، رشته های نویسنده را برای ساختن لحظه های کوچک کمدی هم پنبه می کند. قبول داریم که سادگی این زن به خوبی در طول روایت بارها و بارها به خواننده یادآوری می شود، اما اگر نویسنده می توانست لحظاتی را برای به زانو درآوردن خوبی و پاکی شوقی خانم ایجاد کند، بدون این که خودش دخالتی داشته باشد و راه را برای شخصیتش هموار کند، شاید می شد به رمان امید بیشتری داشت. یکی از معضلات نویسندگان ما درساختن قهرمان هاست. قهرمان ها همیشه سپید نیستند، همیشه باهوش نیستند. همان طور که شوقی خانم نبود. اما اگر این سادگی می رفت به سمت بلاهت و ایجاد موقعیت های کمیک (خصوصا با این وضع زندگی قمر در عقرب شوقی خانم) می توانست از خسته کننده بودن رمان بکاهد. اصراری ندارم برای این که مسیر داستان را تغییر دهم یا برای بهتر شدنش راهکار ارائه دهم. اما اگر این رمان تلاشی باشد برای خوب ماندن در برابر تمام بدبیاری ها، یا بدبیاری ها آن قدر که باید تاثیرگذار نیستند و مخاطب را درگیر نمی کنند، یا خوب ماندن شخصیت به دل مخاطب نمی چسبد.