یادداشتی بر رمان «محرمانه میلان» اثر «فرناز شهیدثالث»، به قلم «پروانه حیدری»:
محرمانه میلان روایتِ غربت انسان است. داستانِ فرار از تباهی و جنگ و مرگ. داستانِ موطنی را برگزیدن، به آن عشق ورزیدن و بریدن از آن است. قصهی فرار از روزهای تلخ گذشته که سیاهیشان پشت پلکها لانه کرده و با هر بار بستن، خانهای آوار شده و خانوادهای ازهم پاشیده تصویر میشود. طاهر از همینها گریخت، بعد از اینکه طالبان کاشانهاش را آوار کرد و نگذاشت چیزی برایش بماند. تنها صورت فرشته را در خیال داشت و صدای جمال را در گوشش که گهگاه رباعیات خیام را میخواند و شاید شبحی از بهار، که دیگر در جسدش نمیشد دنبال نقش خواهری گشت. طاهر فرار کرد. از شرق به غرب، از جایی که بار اندوهش بر زمین سنگینی میکرد تا جایی که مسئولیت تمام فاجعهها پذیرفته میشد. او خواست پلیدیها را از یاد ببرد و نور را در آغوش بکشد. حتی اگر آن نور به کوتاهی یک فلش زدن بود و چشم دوختن به مدلینگهای غربی که یادآور ذرهای تلخی و سیاهی نبودند. طاهر ماند کنار روبرتو و شد تئو. تئو از نور و زیبایی و چشمان رنگی عکس میگرفت و روبرتو از خشم و آوار و کودکان جنگزده. روبرتو به دنبال صلح جهانی بود و تئو به دنبال فراموشی. روبرتو از همه جای جهان هنرمند جمع میکرد تا حامی صلح باشند و تئو این کارها را بیفایده میدید. روبرتو همه چیزِ تئو بود، رفیقاش، خانوادهاش، تمام گذشتهای که بیاندوه به یاد میآورد. به خاطر همین هم از فرارکردن دست کشید و قدم برداشت سمت سیاهیای که باز رخ نشان دادهبود. بعد از آن که کیفِ نادیا را نگه داشت و یک لحظه بعد، تمام رستوران شد آوار و غبار. حالا دیگر تئو آن عکاس مشهور مدلینگ نبود، فراری بود که چهرهاش مدام در اخبار پخش میشد. با نقاب جدیدی بر چهره که تروریست نشانش میداد. مهاجر بودنش دلیل خوبی بود تا همه این نقش تازه را بپذیرند و خونریز و وحشی بدانندش. انگار تلخی هرچقدر هم از آن بگریزی، باز جایی خودش را نشان میدهد و تمام آنچه را برای خودت ساختهای؛ به یک اشاره ویران میکند. تئو به همه مشکوک شد، به آنجلو که جای پدرش بود و وکیل بود و با کارهایش او را میترساند. به روبرتو که تماسهای آنجلو را پاسخ میداد، به آدمهایی که در نمایشگاه دیدهبود و حالا همهشان دود شده و به هوا رفته بودند. راهی جز فرار به ذهنش نمیرسید. مثل تمام عمرش، اما فرار وقتی جواب میدهد که بهانهای برای ماندن نداشتهباشی. تئو برای ماندن بهانه پیداکردهبود، الساندرا خواهرزادهی روبرتو. عشق در تمام قصهها جایی پیدایش میشود که انتظارش را نداری، منجیوار پیش میآید و باعث میشود برای یافتن حقیقت بجنگی، دست وپا بزنی و باز به ریسمان زندگی چنگ بیندازی.
تئو وطنی نداشت و دیگران از او در برابر وطنشان دفاع میکردند. از مهاجری که به قصد فراموشی آمده بود و حالا باید مسئولیت این فاجعه را به عهده میگرفت. آیا وطندوستی میتواند ریشههای خشم و جنون را در فرد بیدار کند؟ به راستی عشق به وطن چیست؟ پالودن سرزمین از هر مهاجر و غریبهای؟ این خوانش از وطندوستی مورد پذیرش است؟ یک امر مقدس میتواند قسمتهای تاریک ذهن را بیدار کند و هستی دیگران را نابود سازد؟
محرمانه میلان علاوه بر توصیفات دقیقاش، شروع و پایانبندی مناسبی هم دارد. رخدادها حساب شدهاند و رابطه علت و معلولی در طول داستان حفظ شده. اما انگار داستان روی یک خط صاف حرکت میکند، بدون بالا و پایین شدن. درست است که اتفاقات پشت سر هم میافتند تا ریتم داستان حفظ شود، اما کاش کمی رمزآلودتر بودند تا ذهن خواننده را بیشتر درگیرکنند.
شاید ما نیز مانند تئو راندهشدگانی باشیم از غربتی به غربتِ دیگر.
این اثر را از فروشگاه اینترنتی ادببوک تهیه نمایید