یونس عزیزی – اردیبهشت 97
مهدی زارع در «تحریر دیوانگی» به سراغ چند مساله رفته است اما همه مسائل گرد دو موضوعِ خانه و عشق اجتماع میکنند. دو موضوعی که با صرف نظر از دومی، اولی ابتر خواهد ماند.
در افتتاحیه رمان با صحنهای مواجهایم که مردی در آپارتمانش، وقتی همسرش از او جدا میشود در اوج ناامیدی خانه را خلوت مییابد و احساس میکند تنهای تنها داخل غاری زندانی شده. درست در همین زمان که سردش میشود و عرق روی پیشانی و پشتش مینشیند و ممکن است به خاطر بیانگیزهگی دست به هر کاری بزند، نشانهای از راه میرسد که سبب فرار او از سنگینی خانه را فراهم میآورد.
نشانه چیزی جز یک ارث بادآورده نیست. باغهای میوه و خانهای بزرگ در یک روستا. برای کسی که تازه از همسرش جدا شده و احساس تنهایی میکند و اسباب و اثاثیهاش را برای ترک خانه کارتن کرده، این خبر میتواند اقلا چند روزی از حال و هوای مردهوار نجاتش دهد و مرگاش را به تاخیر بیاندازد.
خانه مساله اصلی نیست. چرا که خانه بیشتر از یک چهاردیواری برساخته از مصالح نمیتواند باشد، مصالحی بیروح و بیجان. آن چه به خانه هویت میدهد عشقی است که به آن بنای خشتی، آجری، سیمانی و مرمین جان میدهد و تنورش را گرم میکند. تفاوتی هم ندارد آن چهاردیواری یک آپارتمان باشد در فضای شهری با ساز و کار مدرن – گیریم مفهوم مدرن برای ما هنوز ناتمام و نیمبند باشد- یا خانهباغی، کوشکی، ویلایی در دنیایی دورتر که از ساختار مدرنیته فاصله گرفته. جایی شبیه روستایی دورافتاده، جایی که هنوز سنت دست نخورده و خرافهها و عادتها کارکرد خودشان را حفظ کردهاند. وجه اشتراک این دو مکان اما آن است که به محض تهی شدن از عشق و فقدان معشوقهای که دلبری کند به مکانهایی غیر قابل سکونت تبدیل میشوند.
راوی از یک کابوس گریخته اما به محض ورود به خانه دراندشت روستایی باز دچار کابوس میشود. کابوسی که اشیاء و سایهها ایجاد میکنند. نبود عشق کافی است راوی به سهولت تن به زندگی در خانهی جدید را ندهد. الا زمانی که نعنا به خانهاش قدم میگذارد. با ورود نعنا خانه رنگ میگیرد، سایهها محو میشوند و اشیاء از هراسی که به او منتقل میکردند بیرون میآیند.
در خلال داستان اتفاقهایی رخ میدهد که راوی بر خلاف معمول تصمیمهایی می گیرد. مثلا درگیر شدن با خرافهها و پناه دادن به موقرمزها و جوگیها. راوی داستان در نقش یک مصلح برای مقابله با جو حاکم، مردم موقرمز را که سمسار به آنها اسکان نمیدهد به خانه خودش راه میدهد. جوگیها دومین اتفاقی است که باعث میشود راوی در مقابل سمسار بایستد. جوگیها یک مشت بدبخت بیچارهاند که سمسار معتقد است مرض واگیر دارند و برای روستا مضرند، اما راوی آنها را برای سکونت به خانهاش دعوت میکند. این تصمیمهای غریب همه را متعجب میکند، چه آن که همه متوقعاند راوی پا جای پای سالارافخم- کسی که برایش میراثی عظیم به جا گذاشته- بگذارد و نعل به نعل از او تبعیت کند.
گر چه خود راوی میگوید « نه میتوانم در گذشته خودم تغییری ایجاد کنم، نه در گذشته دیگران» اما تلاش خودش را انجام میدهد و بر خلاف جریان حاکم حرکت میکند. عشقِ به نعنا این جنم را در او به وجود میآورد تا تاب حرف زدن داشته باشد، تا جرئت کند بر خلاف میل سمسار که هیچ کس روی حرفش حرف نمیزند تصمیم بگیرد و عمل کند. گرچه همین تصمیمها باعث فراق او از عشق میشود اما نباید فراموش کرد که در قدم اول این شهامت را عشق به راوی هدیه میدهد.
آن جای داستان که نعنا خانه را ترک میکند خانه دوباره در تاریکی فرو میرود و روشنایی خودش را از دست میدهد. خانه سرد میشود و بیروح. دیگر انگیزهای برای سکونت در آن نیست. بعد از رفتن نعنا جایی که راوی میگوید «بعدش خانه گرگ شد... رد نعنا همه جا بود» خانه بدون زن و بدون عشق گرگ میشود. همان طور که در ابتدا آپارتمان گرگ شد.
همین گرگ شدنِ خانه زمینهای را فراهم میکند تا راویِ داستان تصمیم بگیرد نزدیک صبح شال سفید با گلهای ریز قرمز نعنا را توی جیب کتش بگذارد و برود بالای تپهی بیرون ده. برود و خانه را آتش بزند و به شعلهی خانه چشم بدوزد. بو بکشد سرمای هوا را تا ردی از نعنا را پیدا کند. آرزو کند کاش میدانست کدام جاده میتواند او را به سرزمینی کنار دریای گرم برساند. جادهایی که ختم شود به دستیابی و کامیابی از نعنا.
حالا شما عشق و خانه را با هم ببینید و ترکیب کنید. نهادی شکل میگیرد به نام خانواده. همان چیزی که داستان از نبود آن رنج میبرد و این سرگردانی و سرگشتگی را در راوی به وجود میآورد. بیشک عشق است که قلب را میلرزاند و مثل تکهزغالی گداخته گرمش میکند و خوشبختی و خوشوقتی را به همراه میآورد؛ نه خانه و ملک و پول و ثروت.