«چپدستها» روایت زندگی تلخ و البته نافرجام مردی ناراضی از زندگی است، که قرار است بداقبالی زندگیاش را خودش یکتنه به دوش بکشد. آصف نماد انسانهای فراموش شده است. انسانهایی که در تنگنای زندگی گیر افتادهاند و اصلاً دیده نمیشوند یا اصلاً کسی آنها را نمیبیند. این افراد رویاهای بزرگ در سر دارند و میخواهند همهچیز بشوند، اما به هیچکدام از رویاهایشان نمیرسند. رویاها بخش لاینفک زندگی انسانها هستند. کسی را نمیتوان یافت که چیزی را در سر نپرورد. خواه کوچک باشد یا بزرگ، دستیافتنی باشد یا دستنیافتنی. هرچه باشد خواستهای است و تمنایی که آدمی در طول زیست خود در این دنیای فانی یا به آن میرسد یا نمیرسد.
نویسنده با توانایی خاصی که در توصیف زندگی اینگونه افراد دارد و همین طور مکانهای محدود و شخصیتهایی اندک قصد ندارد چیزی خارج از زندگی واقعی «آصف» را به تصویر بکشد. او در چهارچوب خودش راه میرود و نمیخواهد و البته نیاز هم نیست از این چهارچوب بیرون بزند. چهارچوبی برای روایت زندگی مردمانی خارج از چهارچوب منظم و منطقی زندگی.
در این میان، مکان و فضا و اتمسفر حاکم بر داستان، نیز به کمک قلم نویسنده میآیند تا این سردی بیشتر و بیشتر بر ضمیر ناخودآگاه مخاطب بنشیند. مثلاً هوا یا بارانی است یا برفی یا سرد است و آسمان هم رعدوبرق میزند. شاید پیش خودمان بگوییم طبیعی است، زندان است و تصور دیگری از آن در ذهنها نقش نبسته است.
در جایی اما نور به چشم میخورد و آن داخل محوطه هواخوری است، آنجایی که نویسنده میگوید: «نورهای زرد به فاصله منظمی از پشت پنجرهها توی هواخوری ریخته شدهاند... انتهای آسمان چند بار نور میشکند و چند بار تکرار میشود.» کورسویی میزند و نوری هرچند اندک نمایان میشود.
انتهای آسمان برای انسان محصور در بند زندان پیداست. برای او هیچچیز بیانتهایی وجود ندارد؛ حتی آسمان که نماد بیکرانگی و بیانتهایی دانسته شده است. بیانتهایی برای چنین کسی بیمعناست، همچون همان چیزی که روزی در سر داشت ولی هرگز به آن نرسید: «اگر خوان دوم و سوم را مثل خوان اول پشتسر بگذارم، حساب جداگانهای روی خودم باز میکنم. برای سالها میتوانم شاهدمثالی داشته باشم از یک کار موفق. نه یک کار کوچک و بیارزش. کاری که بشود، مدتها جلوی دیگران تعریفش کرد.» (چپدستها، صفحه 134).
دیگر اینکه تصویرهایی که یونس عزیزی در کتابش آورده ترس و دلهره را بیشتر بر ما چیره میکند: «کاشیهای حمام ترکهای سرخ برداشتهاند؛ کوتاه و بلند. سوراخ شدهاند سوراخهای قرمز. ترکها و سوراخها را به هم وصل میکنم. درخت بزرگی میشود با شاخههای باریک و قرمز. روی هر شاخة بیبرگ گلولههای سرخ آویزان است؛ گلولههایی مثل گیلاس.» (چپدستها، صفحه 11).
«قندیلهای بلند و کوتاه را به یونس نشان میدهم. درجا میپرد و به قندیلها ضربه میزند. روزهایی که هوا آفتابی است و زندان پرجنبوجوش میشود سایة سنگین تنهایی و سکوت زندان را نمیشود تحمل کرد، امروز که دیگر تکلیفش روشن است. زندان خودش ترس دارد، برف و سرما ترس زندان را چند برابر میکند.» (چپدستها، صفحه 77).
و اما تأکید اصلی نویسنده از ترسیم زندگی این افراد را قبل از هرچیز در عنوان کتاب میتوان جست. روایت، دربارة چپدستهاست، آدمهایی که گویی یک دست دارند و حتی به دست راستشان هم نمیتوانند اعتماد کنند. این عنوان هوشمندانة دوپهلو که هم اشاره به زندانیها (کسانی که نامة عملشان دست چپشان است) و هم به ناصر چپدست (یکی از شخصیتهای ماجرا که اتفاقاً دست راستش را در تصادفی هولناک، وقتی که دنبال کار خلاف و حمل بار قاچاق بوده از دست داده) دارد، نمادی است از آدمهایی که به قول نویسنده نامة عمل سفیدی ندارند و نامههای عملشان در طیفی از رنگهای سیاه دستهبندی شدهاند. گویی نویسنده بهطور غیرمستقیم خواسته این مطلب را عنوان کند که نهتنها زندگی این نوع از آدمها در این دنیا سیاه است؛ بلکه در دنیای دیگر نیز همان طور خواهد بود.
نکته اینجاست که این طیفی از رنگهای سیاه، در واقع همه را درگیر خودش کرده حتی آدم بیگناهی مثل سارا که سرطان دارد و روند درمانش هم ناموفق است. گویی آدمها هیچوقت عوض نمیشوند. فقط سیاهیشان کمتر یا بیشتر میشود و این سرنوشتی است برای «آصف» که زندگیاش را با «نه» و «نمیشود» گره زدهاند. نه گفتن صدالبته برای آنها از زندگی کردن راحتتر است.
و اما عناصر محدودی از طبیعت در چپدستها دیده میشود: برف، باران و درخت. درخت البته وجه متمایزی پیدا کرده و آدمها را بو میکشد: «فرمانده یگان در ورودی محوطة زندان را باز میکند و میآید سمت صبحگاه. همه را برانداز میکند نگاهش گیر میکند روی صورتم میآید بیخ گوشم میایستد. انگار بو بکشد مثل درختها.» (چپدستها، صفحه 73). و این درختی که بو میکشد مثل همة درختهای دیگر است و بو کشیدنش (درست مثل انسان) فقط در دنیای خلق شدة نویسنده ممکن شده است. ارتباط بین بو کشیدن که یک عمل انسانی است و درخت همان وجه خلاقانهای است که ذهن خواننده باید آن را بیابد.
یکی از شخصیتهای داستان مهساست. مهسا برای آصف حکم پناهگاه را دارد، پناهگاهی که زود فرومیریزد و مانند لانة عنکبوت سست و بیپایه است: «مهسا از آن وزنههایی است که ته دل آدم را قرص میکند. هر وقت عطر شیرینش را بو میکنم یا زمانی که دستش را مشت میکند و میگذارد روی سینهاش و میگوید این با من، ته دلم قرص میشود انگار وزنهای توی دلم بگذارد و لرزش دلم را بگیرد.» (چپدستها، صفحه 73).
و در پایان باز هم انتظاری کشنده ترسیم میشود. گویی همهچیز به انتظار ختم میشود، انتظاری که روزهای شنبه میتواند به خبری خوش تبدیل شود و اینکه برای کسی که داخل زندان است، اصلاً و ابداً فرقی نمیکند چهکسی به دیدنش بیاید:
«نوبتی هم باشد نوبت مامان است فرقی نمیکند یونس باشد یا مامان. همین که کسی تلفنبهدست پشت شیشة باجة ملاقات منتظر آمدنم باشد، کافیست.» (چپدستها، صفحه 223).